رقص کولی

شبی مه آلود زیر نور ماه

رقص کولی

شبی مه آلود زیر نور ماه

برای مردی که زمینی نبود

به بابا میگه: بقیه لباسا رو بنداز رو بند و خودش تند تند چادرشو سرش می کنه که بره خونهء همسایه و تلفن رو جواب بده . توی کل بن بست، فقط همسایه بغلی تلفن داره. ما هم که تموم فامیلمون، خوزستان زندگی می کنند، شماره تلفنشون رو دادیم که اونجا بهمون زنگ بزنن. بهاره، دختر ِ  همسایه مون، هم کلاسی و هم بازی منه. واسه همین از فرصت استفاده می کنم و  دمپایی می پوشم و زودتر از مامان خودمو میذارم تو کوچه.  

مامان میگه: تو کجا؟ بشین سر درست، مگه امتحان نداری؟  

میگم: با بهاره کار دارم 

میگه: بیخود. 

و اینو طوری میگه که می دونم باید سریع برگردم تو خونه. از لج، تلویزیون رو روشن می کنم و جلوش دراز می کشم. 

نیم ساعتی می گذره. مامان هنوز نیومده. می دونم که فقط وقتی یه خبر مهمی باشه، به خونه بهاره اینا زنگ می زنن. میخوام دمپایی هامو بپوشم که مامان میگه: کجا؟ 

میگم: اِ ... اومدی؟ 

بابا ازش می پرسه: کی بود؟ چشمات چرا اینطوریه؟ 

میزنه زیر گریه و از حرفای وسط هق هقاش اینطوری می فهمم که بابابزرگم امروز صبح بیناییشو از دست داده. فردا با عمو  میرن شیراز پیش یه دکتر خوب و بعد از اون میان اصفهان.  

دلم می گیره. می زنم زیر گریه. 

بابا هم اشک اومده تو چشماش. میگه: آخه چرا؟ خوب میشه حتماً... نه.. اینطوری نمی مونه... حتماً علاج داره. 

میگم: بابا! غصه نخور. من براش دعا می کنم. خانوم دینی مون گفته: چون ما گناهی نداریم، هر چی از خدا بخوایم بهمون میده. 

 

 

شب که میشه، بابا پشه بند میزنه. من نمیذارم رختخوابم رو ببره تو پشه بند. میگم: میخوام آسمونو ببینم. می خوابم زیر آسمون. به ستاره ها نگاه می کنم و تا خوابم ببره، این جمله رو چندین بار تکرار می کنم: "خدایا! چشمای بابابزرگم ببینه"... "خدایا! چشمای بابابزرگم دوباره منو ببینه" 

  

 

سه روز بعد، بابابزرگ و عمو اومدن خونه مون. اول تابستون بود و تا آخر مهر بابابزرگ پیش ِ ما موند. (این آخرین باری بود که بابابزرگ اومد خونه مون)  دستش رو می گرفت به دیوار و تموم مسیرای خونه رو یاد گرفته بود و اینطوری خودش همه کاراشو می کرد. غیر از حمام که با امین و بابا، سه تایی می رفتن و غذا خوردنش که زیر بار نمی رفت کسی غیر از من براش لقمه بگیره و بذاره کنار ِ سینی، تا دونه دونه برداره و بخوره. با اینکه عاشق ِ خوردن بودم، اما تا بابابزرگ غذاش رو نمی خورد و تموم نمی شد، نمی رفتم سر سفره بشینم و غذا بخورم.  

هر موقع خودش می خواست کاری رو انجام بده، می ایستادم پشت سرش و بدون اینکه متوجه بشه، هواشو داشتم.  

ترتیب و رنگ و ساعت ِ قرصایی که باید می خورد رو حفظ شده بودم و فقط منو قبول داشت که قرصاشو یکی یکی سر ساعت با یه لیوان آب بدم دستش.  

با اینکه بچه بودم، اما انگار یه چیزی بهم تلنگر می زد که بابابزرگ دیگه تو این خونه نمیاد. واسه همین ضبط صوت قدیمی رو آماده گذاشته بودم تا وقتی دعاهای مفاتیح رو از حفظ می خوند، داستان تعریف می کرد، از قدیما می گفت، شعر می خوند یا پند و موعظه می کرد، صداشو ضبط کنم.  

برام جالب بود، با اینکه نمی دید، اما اگه اشک میومد تو چشمام و غم می نشست توی دلم، همون موقع می فهمید و با همون لهجهء دزفولیش می گفت: "خدا بزرگه... غصه نخور بابا!... روز ِ بد موندنی نیست...  

 

 

آخرین باری که بابابزرگ رو دیدم، نوروز 74بود. همون موقع که داشتیم خداحافظی می کردیم که از دزفول برگردیم اصفهان. زانو زدم جلوش و دستاشو بوسیدم. دست کشید تو صورتم، تموم اجزای صورتم رو با انگشتاش لمس کرد و اشک از گوشهء چشمش جاری شد. 

 

چند وقته بدجوری رفتم تو فکر ِ بابابزرگ. به صبوری اش غبطه می خورم که بعد از 94 سال، دو سال آخر ِ عمرش رو نابینا شد و حتی یک بار هم شکایت نکرد. بی تاب نشد.  

 

بابابزرگ! چند وقته بدجوری دلتنگتم، بدجوری می خوامت که کنارت بشینم و برام حرف بزنی. نصیحتم کنی.  

که بایستم پشت سرت و نماز بخونم.  

که به حرفای قشنگی که با خدا میزنی گوش بدم.  

که بهم بگی: روزای ِ بد عمرشون کوتاهه. و من که با همه وجودم به تو و حرفات ایمان دارم، باور کنم که تموم می شن روزای بد... و دلم آروم بگیره. 

بابابزرگ! یعنی الان هم روزهای بد،کوتاهن؟  

پس چرا روزای ِ بد ما اینقدر طولانی شدن؟ چرا غروب نمی کنن؟  

برام دعا کن که صبور باشم...  

ترمینال

همان جا، کنار ِ پل ِ عابر ِ پیادهء داخل ترمینال جا خوش کرده ام و آدم ها را نگاه می کنم.  

 

دخترک چادر از سر بر می دارد و از آن روی چمن ها برای عشقشان حصیری می سازد.  

 

پسر کفش هایش را در می آورد.  

 

- نمی خواد بذار پات باشه.   

 

: نه! عشق حرمت داره.  

 

دختر همان طور که همبرگرها را از کیفش بیرون می آورد، توضیح می دهد: از ارمنی ها خریدم، گوشتش خالصه، اما زیاد مخلّفات نداره.  

 

: هر چی می خواد باشه، فقط با تو باشه. کنار تو باشه. مرگ هم تو آغوش تو خوبه.   

 

- دوباره از مرگ گفتی؟ قرارمون چی بود؟   

 

نگاهشون تو هم گره می خوره، اشک تو چشمای دو تاشون حلقه میزنه، و لقمه های تو دهنشون رو با بغضشون قورت میدن.   

 

پسر کفشاشو می پوشه و سوار اتوبوس می شه.  

  

دختر حصیر عشقشون رو میندازه رو سرش و با پشت دستش اشکاشو پاک می کنه و یه گوشه می ایسته و از پشت شیشه واسش دست تکون می ده.  

  

پسر نگاه ِ خیسشو از دختر می دزده.    

 

 همان جا، کنار ِ پل ِ عابر ِ پیادهء داخل ترمینال جا خوش کرده ام و تو این فکرم که زندگی به اندازهء خوردن یه همبرگر و نگاه کردن تو چشمای معشوقت تا آخرین لقمه اش، کوتاهه. مهم اینه که تموم اون همبرگر رو با لذت خورده باشی. 

 

 

عنوانش را شما بگویید...

دیشب تا صبح کمتر از 20 دقیقه خوابیده ام. از سرویس پیاده می شوم، اما پاهایم به سمت محل کار جلو نمی رود. امروز 31 خرداد است. همان روزی که سه هفته است از آمدنش واهمه دارم.  

 

در طول تمامی 6 سالی که کار کرده ام، بخشنامه های زیادی از سازمان مرکزی صادر شده که طبق آنها حقوقی به کارکنان تعلق می گرفته است، اما این بخشنامه ها همیشه از روی میز رئیس به داخل کشو منتقل و همان جا بایگانی شده اند و هیچ کس پایین آنها ننوشته: "اقدام شود." اما نمی دانم چه سرّی بود که مسئولین محترم، جهت اجرای بخشنامهء "تعدیل نیروی انسانی" این طور عزمشان را جزم کردند که خدای ناکرده از مواد و بندها و تبصره های بخشنامهء مذکور تخطی نکنند و ساحت مقدس صادرکنندگان و امضا کنندگان تخدیش نشود. و یا زمینه ای فراهم نشود که کسی آقایان ِ محترم ِ(!) مسئول را بازپرسی نکند که چرا طبق بخشنامه عمل نکرده اند، که آنها هم از ترس شلوارشان را خیس کنند و آبرویشان برود و یا اینکه مجبور شوند از صندلی پشت بلند ِ چرخ دار که خیلی هم راحت است، پایین بیایند و روی صندلی های معمولی بنشینند و از مقدار قلمبگی ِ جیب هایشان کاسته شود.  

 

و حالا امروز همان روزی است که باید با 11 نفر از همکارانم خداحافظی کنم. فقط خدا می داند که چقدر تحمل نگاه های مغمومشان در 20 روز گذشته عذابم داده است. و امروز هر قدم که به آموزشکده نزدیک تر می شوم، بغضی تمام وجودم را فرا می گیرد که نمی توانم از آن رها شوم.  

نمی دانم به آقای عمادی فکر کنم که با دو بچه هر ماه باید 100هزار تومان خرج بیماری زنش را بدهد، یا آقای صفری که 35 روز است به هزار امید عقد کرده و هزار جور وام گرفته؟  

به آقای محمدی فرد و 3 تا دخترش فکر کنم یا نوزاد تازه متولد شدهء آقای جعفری؟ 

به خانم رحیمی که هنوز40 روز از مرگ پدرش نگذشته و باید خرج خودش و مادرش را بدهد، یا آقای صادقی که با جان و دلش به این امید کارگری می کرد که پسرش درس بخواند و مثل او نشود؟ 

هر لحظه که خودم را جای هر کدامشان می گذارم، تمامی وجودم زیر ِ وزن ِ سنگین بغضم لِه می شود. کاش کاری از دستم بر می آمد تا برایشان انجام دهم.  

دلم را چه کنم که تنگ می شود؟  

برای تیک تاک ِ باطری ِ قلب ِ آقای مجیری. برای چای های تازه دم ِ ساعت به ساعتش. 

برای صداقت و نجابت ِ آقای صادقی و متانت ِ آقای عمادی که خالصانه کار می کردند. 

برای شیطنت های آقای ابطحی. 

برای سادگی آقای صفری. 

برای لبخندهای ِ پدرانهء آقای لطفی. 

برای آقای هوازاده و شوخی های مخصوص خودش. 

برای صبوری خانم رحیمی. 

لطافت آقای محمدی فرد. 

بی خیالی آقای جعفری. 

دلم برای همهء این ها تنگ می شود. اشک هایم سرازیر می شوند. اما به آموزشکده که می رسم، آرام می گیرم و با همان خنده ها و شوخی های همیشگی به همه سلام می کنم. 

تا بعد از ظهر، نگاه های خیسم را از هر کدامشان می دزدم.   

از همه خداحافظی می کنند. من اما آخرین نفرم. چون همه سفارش کرده اند که از من کوتاه خداحافظی کنند چون دلم طاقت ندارد   و تاب نمی آورد. اما بالاخره نوبت به من هم می رسد. با تمام اشک ها و بغض گلویم به خدا می سپارمشان. آنها هم به من که می رسند بغض می کنند. حالم از خودم بهم می خورد که باعث شدم بغض کنند.  

می روند و من با تمام قلبم بهترین آرزوهایم را بدرقه راهشان می کنم. می دانم خدا صدایم را می شنود. می دانم که دردشان را تسکین می دهد. می دانم که به زودی قلبشان آرام می گیرد و دلهایشان شاد می شود و به زندگی می خندند. مثل همیشه. می دانم! چون این ها را با ذره ذرهء وجودم طلب می کنم و هنوز هم امیدوارم به اینکه ظلم پایدار نبوده و نخواهد بود، و حق هیچ مظلومی پایمال نمی شود. هنوز امیدوارم که دنیا دار ِ مکافات است و نتیجهء عمل هرکس به خودش باز می گردد. آدمی به امید زنده است ...  

 

 

پی نوشت 1: نتیجه اخراج این 11 نفر نیرو، افزایش ِ کار ِ نیروهای هنوز اخراج نشده است. بنابراین من از فردا صبح باید 2 یا 3 ساعت اضافه کار بمانم و کار ِ 3 نفر را انجام دهم.   

 

پی نوشت 2: طبق مطالب عنوان شده در این پست حمید جان ِ ابر چند ضلعی، احساس می کنم که فیلم ِ زندگی من یه جورایی سیاهی لشگر ندارد و سیاهی لشگرها هم پس از چندی نقش های اصلی می گیرند. این، مدلی بسیار آزار دهنده برای شخص ِ صاحب ِ فیلم است. نمونه اش امروز! لذا اگر کسی راه حلی دارد، ارائه دهد لطفاً. ممنون.

 

همسفر

همیشه دلم می خواست تو راننده باشی و منم صندلی کنارت بشینم و بزنیم به دل جاده. واست چای بریزم، قند بذارم دهنت و لیوان رو بگیرم جلو دهنت که یه قُلُپ بخوری و از داغیش آه بکشی. 

 

اما رانندگیت اونقدر خوب نبود که ماشین بخری، تازه اگر هم بود، پولش رو نداشتی.   

 

تموم لوبیا پلو رو با ته دیگ های سیب زمینیش چپ می کنم تو همون ظرف استیلی که همیشه برات توش ناهار می ذارم ببری سرکار. دو جفت قاشق و چنگال بر می دارم و می پیچونمشون تو یه کیسه فریزر، دوباره بازش می کنم و چنگالا رو از کیسه در میارم. باید حواسم باشه که بارمون سنگین نشه، یه سبد کوچولو. خوبه قاشقا رو هم کم کنم، یکی بسه. باز بی خیال می شم، حالا مگه یه قاشق چقدر جا می گیره؟ یادم باشه سر راه حتما نوشابه بخریم، با طعم انار.  

 

هر بار که مسافرت ِ یه روزه میریم، یاد ِ اون فیلمی می افتم که گوگوش توش بازی می کرد... اسمش چی بود؟ ولش کن بازم یادم رفت. تو هم که نیستی ازت بپرسم. حوصله ندارم به ذهنم فشار بیارم تا یادم بیاد.   

 

چرا این روزا سعی دارم زندگیمو با فیلما مقایسه کنم؟  

یا لحظه های زندگیمو شبیه فیلما می دونم یا وقتی فیلم می بینم همش فکر می کنم که این صحنه مثل کجای زنگی منه. نمی دونم شاید واسه اینه که این روزا خیلی فیلم می بینم. 

 

راستی! یادم نره اون روسری سبز آبیه رو بذارم تو کیفم. وقت ناهار که می شینیم چشم تو چشم ِ هم، می گی : چرا اون روسری سبز آبیه رو سرت نکردی دختر! منم روسری رو از تو کیفم درمیارم و سرم می کنم. برام جالبه... عین یه بازی می مونه که همیشه برنده اش منم. بازی ای که نه تکراری میشه، نه حوصله ام رو سر میبره. هی یادم میره ازت بپرسم: چرا همیشه به اندازه همون اولین باری که با این روسری دیدیم، ذوق می کنی ؟  

 

دیگه دلم داره شور می زنه. چرا نمیای؟ وقتی می خوایم بریم سفر، بیشتر از هر روز ِ دیگه دلتنگت می شم که زود بیای. 

 

دارم یه فیلم می بینم که یه زنی توی ماشین نشسته بغل دست ِ یه مردی... زنه واسه مرده چای می ریزه و بهش لبخند میزنه... 

 

چقدر خوبه که نه پول داشتی، نه رانندگیت اونقدر خوب بود که ماشین بخری. چون اونوقت باید می نشستم روی صندلی کناری... و نهایتش این بود که واست چای بریزم، قند بذارم دهنت و لیوان رو بگیرم جلو دهنت که یه قُلُپ بخوری و آه بکشی از داغیش.

چه خوبه که موتور فقط یه صندلی داره. می تونم دستامو حلقه کنم دور کمرت، سرمو بذارم رو شونه ات و تو گوشت آواز بخونم.