رقص کولی

شبی مه آلود زیر نور ماه

رقص کولی

شبی مه آلود زیر نور ماه

یکتا

 

 

 در 

 

     شصت و یکمین دقیقه ی  

  

                 بیست و پنجمین ساعت ِ   

 

                                 روز ِ سی و دوم  ِ  

  

                                               ماه ِ سیزدهم، 

  

                                                             از کدام سال ِ   

 

                                                                          کدامین قرن،  

 

  

در کدام شهر ِ کدام کشور ِ چه سیاره ای از کدامین کهکشان،    

 

به دنیا آمدی؟   

 

      

 

                      که این همه فرق است میان ِ تو، با دیگران  

 

 

 

به امید وزیدن ِ دوباره ات

 

 

 

دلم بادهای بنفش تیره می خواهد 

 

که رخت از تن ِ روحم بر کَنَد  

  

و روح عریانم را با خود ببرد  

 

درست همان جایی که باید رهایم کند 

 

 

 

 

 

 

کاش ایرن دوباره بنویسد 

 

 

 

 

 

خزان

لعنت به فصل محبوب من! وقتی تو را، که پاییزی ترینی، کنارم ندارم. 

 

لعنت به بادهای سردش، وقتی دستان ِ تو نیست که برای پیچیدن میان ِ موهایم با آن رقابت کند.  

 

لعنت به فرش ِ رنگینش، وقتی قدمهایت بر آن دنبالم نمی کند تا صدای خنده هایمان هارمونی ِ نت های سرخ و زردش را کامل کند.  

 

و لعنت به همین باران، که تمام ِ تابستان را به امید ِ باریدنش گذراندم. 

لعنت به قطره قطره اش که با اشک هایم می آمیزند تا نطفهء دلتنگی هایم بسته شود. 

 

باران که ببارد، تمامی خیابان های شهر نام تو را در گوشم زمزمه می کنند. 

باران که ببارد، تمامی کوچه ها و سنگفرش ها بهانهء تو را می گیرند، همهء اتوبوس های شهری، همهء حوض های پارک با تمام ِ فواره هایشان، همهء شمشادهای باران خورده، همهء چراغ ها...  

 

وقتی نباشی  

حتی ارباب ِفصل ها هم با آن همه رنگ، بی رنگ است.  

 

وقتی نباشی 

حتی لعنت به خزان، فصل محبوب من!

سؤال

چرا وقتی یه جریانی اتفاق میفته و تموم میشه و می گذره، بعد که بهش فکر می کنی فقط تموم ِ خوبیاش ذهنتو پر می کنه؟ چرا فقط تموم خاطرات ِ شیرین و دوست داشتنی که از جنس ِ همون زمان ِ وقوعشون هستن به سمت ِ قلب و روحت روونه میشن و از تلخی ها خبری نیست؟ و یادآوری این شیرینی ها هی دلتنگ ترت می کنه؟  

مثل ِ وقتی که یه عزیزی میره و تو هر کاری می کنی نمی تونی بدیهاش رو به خاطر بیاری و هر چی که ازش یادت میاد فقط خوبیه و همین خاطرات بیشتر داغونت می کنه... چرا؟

بارانی باید...

همه چیز گاه اگر کمی تیره می نماید... 

باز روشن می شود زود 

 

تنها فراموش مکن که این حقیقتی است 

بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید 

و لیموهایی ترش تا که شربتی گوارا فراهم شود 

 

و گاه روزهایی در زحمت  

تا که از ما انسان هایی تواناتر بسازد. 

 

خورشید دوباره خواهد درخشید، زود 

                                              خواهی دید... 

 

 

 

     "کولین مک کارتی"

برای تولدم

امروز که بگذرد و فردا که آفتاب طلوع کند، دقیقا 30 سال است که زنده بوده ام، نفس کشیده ام و 10950 بار طلوع و غروب آفتاب رادیده ام... نمی گویم زندگی کرده ام چون نمی دانم که حتما این کار را کرده باشم... 

هیچ ادعایی در علم، هنر، فن، فلسفه و یا هر چیز دیگری ندارم و اگر قرار باشد همین امروز دیگر نباشم، به جرأت می گویم که تمامی سرمایه و دارایی زندگی ام، انسان ها هستند... خانواده ام، دوستانم، همکارانم و تمامی کسانی که شاید تنها یک بار در زندگی دیده باشمشان، اما احساس می کنم که نسبت به تمامی آنها مسئولم...  

من فکر می کنم که مهم ترین چیز در این دنیا دوست داشتن و دوست داشته شدن باشد...  

تا امروز که 30 سال از زندگی ام می گذرد، کشفی بزرگتر از این نداشته ام...  

آرزویم برای سالی که آغاز می کنم این است که بتوانم مهربان تر باشم و بیشتر دوست بدارم و خالصانه عشق بورزم... 

 

 

پی نوشت:  

نمی دانم لایق ِ این پست ِ کیامهر هستم؟ هر بار که می خوانم اشک در چشمانم حلقه می زند و با خودم می گویم که: لیاقت ِ این همه محبت و مهربانی و احساس ِ پاک را دارم؟  

من فرشته نیستم، من این چیزهایی که کیامهر نوشته نیستم، و خوشحالم و بر خود می بالم اگر اینگونه دیده می شوم، آن هم به چشم ِ نازنینانی چون شما.  

 به خودم می بالم به داشتن دوستانی چون شما، و امیدوارم لایق این همه محبت باشم.

مهربان ترین نگاه و دست های دنیا را با تو شناختم

 

ساعت 10 شب، خسته و کوفته رسیده، از 8 ساعت کاری که می دانم دوستش ندارد.  

روی تختم دراز می کشم، در ِ اتاق را اما نمی بندم. می خواهم ببینم که از جلوی اتاقم رد می شود و برای عوض کردن لباس هایش به اتاق روبرویی می رود. چقدر دلم می خواهد بغلم کند، موهایم را نوازش کند و پیشانی ام را ببوسد. دلم نوازشی را می خواهد که فقط در دستان مهربان ِ اوست.

 

 

مامان حیاط را آب می پاشد. من و راز پا برهنه روی موزائیک های آفتاب خورده که حالا تمامی گرمای تنشان را رها می کنند، مشغول طناب بازی می شویم. مامان شلنگ را رو به آسمان می گیرد و با فشار انگشت روی دهانه اش برایمان فواره درست می کند. امین که تا حالا کنار ایوان نشسته بود و با چند تا سیم و نخ، عروسک درست می کرد، به ما ملحق می شود و سه تایی زیر قطرات ریز ِ آب بالا و پایین می پریم.  

ساعت، 5 بعد ازظهر است. و ما این را بدون اینکه به ساعت نگاه کنیم، می فهمیم. صدای پیچیدن ِ کلید بابا توی قفل در، یعنی اینکه ساعت 5 است. به محض شنیدن صدای در، سه تایی به سمت در می دویم. از سر و کولش بالا می رویم. من از بقیه سنگین ترم و نمی تواند بغلم کند. در عوض کول گرفتن، مختص ِ من است.  

مامان با یک لیوان شربت آبلیموی تگری می آید و لبخندی که دلگرممان می کند. دوباره مشغول ِ بازی می شویم. بابا سینی ِ هندوانه به دست می آید و همه دور ِ سینی می نشینیم، روی ایوان ِ نمناک با موزاییک هایی که حالا خنک  شده اند.  خنکی هندوانه و لبخندهای بابا، حالمان را خوب می کند. دور ِ حوض، دنبال ِ هم می دویم و می دانیم که تمام ِ دلخوشی ِ آن دو نفری هستیم که روی ایوان نشسته اند و تماشایمان می کنند.   

 

 

بابا رختخوابش را بغل می کند. از جلوی در اتاق رد می شود، موهای خاکستری و فِرَش از بالای رختخواب ها پیداست. قبل از اینکه از پله ها پایین برود، راهش را به سمت اتاقم کج می کند.  

آرام می پرسد: خوابی؟ چرا زود خوابیدی بابا؟ 

چشمانم را بسته ام. بغض گلویم را گرفته. جوابی نمی دهم.  

می رود، اما دوباره برمی گردد. انگار می داند که بیدارم.  

می گوید: محبوب! هندوانه می خوری؟ ظهر خریدم... تا حالا خنک شده... همونطوری که دوست داری. 

باز هم جواب نمی دهم. 

از پله ها پایین می رود.   

چشمانم را باز می کنم. نگاهم روی سقف خیره می ماند و جنگل موهایم از قطرات اشکم خیس و نمناک می شود.