رقص کولی

شبی مه آلود زیر نور ماه

رقص کولی

شبی مه آلود زیر نور ماه

شیشۀ پنجره را باران شست!

همین چند دقیقه پیش، اولین بارون پاییزی قدم رنجه کرد. این رو بوی خاک ِ بارون خورده، از لای ِ پنجرۀ اتاقم زیر گوشم زمزمه، و مثل ِ نجوای عاشقانۀ شبونه، لبخند رو مهمون لبام کرد. طوری که بلافاصله از روی صندلی بلند شدم و آماده می شم برای هم آغوشی با بارون.  

از پنجرۀ کوچیک اتاق، دستم رو به سمت بارون دراز می کنم، اما خبری از هیچ قطره ای نیست. سرمُ از پنجره می برم بیرون و بالا را نگاه می کنم،... درست حدس زدم، پنجره مسقفه.  روی نوک پنجه هام بلند میشم، برای اینکه قسمت بیشتری از بدنمُ از پنجره آویزون کنم تا بتونم به وصال قطره های بارون برسم. بالاخره یه قطره میچکه روی بینی ام و خوشحال و سرمست میشم.  

به بقیۀ پنجره ها نگاه می کنم تا مطمئن بشم کسی حرکات این کارمند ِ دیوانۀ تازه وارد را ندیده باشد. اما تمام پنجره ها کیپ تا کیپ بسته اند و جز دو تا فاخته که لبۀ یکی از پنجره ها به تماشای بارون نشسته اند، از هیچ موجود زنده ای خبری نیست.  

قبلاً تعداد پنجره های سازمان را شمرده ام، حدود 60 پنجره، و آدم هایی که اینجا شاغلند، تعدادشون به 250 نفر می رسه. وای خدای من! یعنی از این 250 نفر، هیچ کدومشان عاشق بوی عشقبازیِ خاک و بارون نیست؟!!! 

دلم می گیره، یاد ِ آموزشکده می افتم. یاد ِ اصفهان ... وقتی بارون می بارید، آقای جعفری پور (انتظامات آموزشکده) به من زنگ می زد و می گفت: "بارون می باره، کی میری زیرش ؟ تا همه چی تو یه روز بارونی کامل بشه؟" همۀ همکارا می دونستن که بارون رو دوست دارم، انگار که میخوان خبر بدن یار می یاد... بهم زنگ می زدن و گاهی بهم تبریک می گفتن و گاهی هم بعضیاشون که "نازولی بِ بِ" نبودند، زیر بارون همراهم می شدن. اما اینجا....!  

از "بام تهران"، یعنی همین جایی که الان ایستاده ام، کنار ِ این پنجره، تصویر ِ تهران ِ باران خورده که هنوز هم شیشۀ قابش نیاز به گرد گیری دارد تا تصویر کاملاً واضح شود، را تماشا می کنم... اما حسم قابل مقایسه با روزهای بارانی اصفهان ِ کنار زاینده رود و نقش جهان نیست... اینجا با همۀ بزرگی و زرق و برقش انگار چیزی کم دارد...   

ولی من دلخوشم به بودن ِ تو... از این باران و این پایتخت، با همۀ آدم های رنگ و وارنگش، همین بس که عصر ِامروز دست در دست ِ تو زیر این باران در خیابان های ِ تهران، عاشقانه قدم خواهم زد. 

نظرات 16 + ارسال نظر
عاطفه سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:26 ب.ظ http://againinthisdays.blogsky.com/

سلام، خوشبحالت ک تو شهرتون بارون اومده.
من یکی که کماکان باید منتظر بمونم، اگر بازم زیر بارون قدم زدی به جای من یه نفس عمیق بکش لطفا!

امیرحسین... سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:32 ب.ظ http://afrand2.blogsky2.com

اصفهان خیلی وقته که منتظره بارونه....

وانیا سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:41 ب.ظ

چه خوب که باز نوشتی و اینبار عاشقانه تر

رویا سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:44 ب.ظ http://zemahestan.blogsky.com

واااای عجب لحظه ی دلنشینی آپ کردی.... منم بو کشیدم این بارووون رو ... خیلی دوست داشتنیه...
امیدوارم تمام پاییز بارووون بیاد... و تمام زمستون برف.... خیلی حال میده

بابک اسحاقی سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:56 ب.ظ

سلام عروس خانوم
بعد هفت ماه
چه آپ محشری فرمودید


منم عاشق بارونم
مثل همه عاشقا
مثل همه بچه ها
مثل همه دیووونه ها

عشقتون همیشه مستدام و دلتون خوش و خرم

yasna سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 05:36 ب.ظ http://delkok.blogfa.com

سلام
خوش برگشتین به دنیای مجازی همشهری
جای ما ها زیر بارون خالی کن

علی سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:34 ب.ظ

سلام آبجی محبوب

بعد از 7 ماه بالاخره آپ کردی

عجب پستی - خیلی خوب بود

چه عجب بالاخره تهران بارون اومد

خرمدره که هواش خیلی سره

دل آرام سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:32 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

به به محبوب خانم / عروس خانم / خوشگل خانم (اینها رو با ریتم بخون )
حس بارون ، بوی خاک بارون خورده ، هوای ابری و بارونهای ریز ریز و یا حتی شر شر ... وای که یک دنیاست ...
همیشه عشقتون پا برجا و دستهاتون توی دستهای هم باشه الهی و باران عشق بباره بر سرتون بی وقفه .

آوا سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:40 ب.ظ

بارون انگار وقتی میاد هرچی
بدی و رخوته از آدم دورمی
کنه و بجاش یه عـــــالمه
تولد و شادابی و سر
زندگی رو هدیه می
کنه...واسه همین
توی بهتـــــرین یا
بدترین وضعیت
از لحاظ روحی
هم که باشه
آدم،حسابی
حال خـــوب
کنه........
عشــقتان
جاودااااان
بـــــرقرار
باشید...
یاحق...

عاطفه سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:11 ب.ظ http://hayatedustan.blogsky.com/

سلام محبوب جانم
و اسم تو مرا یاد اصفهان می اندازد. یاد وقتی که دوستش نداشتم و تو را دیدم و گفتی رها شو. و من رها شدم و حالا به جرئت می توانم بگویم این یاد اصفهان افتادن برایم نه تنها تلخ که شیرین است. دلم برای زاینده رود و نقش جهان تنگ شده- برای بستنی های دور میدون. برای قدم زدن توی بازار و نگاه کردن به آبی مینیاتورها.
لحظه هایت همه شیرین

فرشته چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:42 ق.ظ http://houdsa.blogfa.com

سلام عروس خانوم..

اینجا هم بارون که بیاد سرهایی هست که از پنجره بیرون رو نگاه کنه...هنوز شروع نشده..بارونای پاییزی تهران خوشگلن...

فرناز چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ب.ظ http://www.zolaleen.persianblog.ir

به به نوشتی

سمیرا شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:05 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

به به عروس خانم ...قدم رنجه فرمودید خانم....اولا که مبارکا باشه دوباره و سه باره....دوما که انتقالیت مبارک ..این بهترین خبری بود که دیروز گرفتم و خیلی خوشحالم کرد...دیگه بالاشهری هم که شدی...کنار یارم که هستی...فقط مگه میشه آدم دلتنگ اصفهان زیبا نشه ؟ اما خب میشه باهاش کنار اومد...حالا دیگه همدرد شدیم!....امیدوارم توی محل کار جدید هم خوب و موفق باشی..هرچند از مردم همیشه خسته پایتخت نمیشه انتظار زیادی داشت که عاشق باران باشند...

سمیرا شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:56 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

بابا اقلا به مناسبت تولد آقای دوماد یه دوخط می نوشتی خب

کویر چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:41 ب.ظ http://faramushshodeh.blogfa.com

زیبا...بی همتا

تیراژه پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:36 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

دو خط آخرش عین بارون بود محبوب
نرم و لطیف و مست کننده
خنک و پاک و آسمانی
دو خط آخر اصلا خود بارون بود..خودِ خودش..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد