-
غریبه توی غربت، ببین پُره محبت
دوشنبه 15 مهرماه سال 1392 15:24
از همون روزی که تصمیم گرفتم با وحید ازدواج کنم، می دونستم باید از شهری که توش غریب بودم به شهری برم که احتمالا توش به واسطه ی دوری از خانواده ام، احساس غربت بیشتری خواهم کرد. و این فکر گاهی اونقدر عذابم می داد که اشکام بی اختیار پایین میومد. ولی باز به خودم نهیب می زدم تصمیمی که گرفتم و انتخابی که کردم، حتماً ارزشش رو...
-
دنیا بالا و پایین زیاد داره
سهشنبه 21 خردادماه سال 1392 10:53
صبح ها وقتی قبل از بیرون رفتن از در، به تماشای چهره ی معصومت می نشینم، و برای وداع ِ این فراق ِ 9 الی 10 ساعته، سرم را دقایقی روی سینه ات می گذارم، دلم می خواهد زمان بایستد یا اینکه زندگی ام همین الان که در آرامش ِ مطلقم، تمام شود. سخت ترین کار دنیاست انگار، که سر بردارم و دل بکنم از آهنگ منظم قلب و نفس هایت. دلم می...
-
برای بهترین بابای دنیا
دوشنبه 13 خردادماه سال 1392 15:32
یکی از غروبای زمستون بود که محسن بهم گفت، وبلاگی که بابک برا بچه اش می نویسه رو می خونی؟ و من با تعجب گفتم: نه. پیشنهاد کرد که حتماً بخون، فقط کامنت نذار تا قضیه لو نره. فردای اون روز تمام پست های نامه هایی به باران را خوندم و با خیلی هاشون بغض کردم و حتی اشک ریختم. بابک عزیز! باید بگم که غبطه می خورم به این همه احساس...
-
بابا
شنبه 4 خردادماه سال 1392 11:30
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 اینکه پنج شنبه ها تعطیلم خیلی احساس خوبی بهم میده. همه ی این پنج شنبه ها رو صبح زود از خواب بیدار میشم و سعی می کنم از یه روز تو خونه بودن نهایت استفاده رو بکنم. اما پنج شنبه ای که گذشت، با همه ی پنج شنبه هایی که توی این شهر گذروندم فرق داشت. صبح...
-
برف نو
شنبه 25 آذرماه سال 1391 13:22
چقدر دلم می خواهد بایستم کنار پنجره و برای دانه های سپیدی که از صبح بی وقفه می بارند و بر زمین می نشینند و تمامی این حوالی را سپید پوش کرده اند، با صدای بلند بخوانم: برف نو! برف نو! سلام، سلام بنشین، خوش نشستهای بر بام پاکی آوردی ای امید سپید همه آلودگیست این ایام راه شومیست میزند مطرب تلخواریاست میچکد در جام...
-
شیشۀ پنجره را باران شست!
سهشنبه 18 مهرماه سال 1391 16:07
همین چند دقیقه پیش، اولین بارون پاییزی قدم رنجه کرد. این رو بوی خاک ِ بارون خورده، از لای ِ پنجرۀ اتاقم زیر گوشم زمزمه، و مثل ِ نجوای عاشقانۀ شبونه، لبخند رو مهمون لبام کرد. طوری که بلافاصله از روی صندلی بلند شدم و آماده می شم برای هم آغوشی با بارون. از پنجرۀ کوچیک اتاق، دستم رو به سمت بارون دراز می کنم، اما خبری از...
-
بهاریه
پنجشنبه 25 اسفندماه سال 1390 11:40
بهار یعنی بوی دشت های باران خورده ی جنوب بهار یعنی بوی کارون، بوی دز بهار یعنی شقایق های روییده در دامنه کوه های خوزستان بهار یعنی بوی رطوبت آمیخته با بهار نارنج بهار یعنی باران های وحشی خوزستان که دوست دارم تا آخر زیرش بمانم و آرزو کنم برای همه آنهایی که دوستشان دارم بهار یعنی بی بی ، بوی پیراهنش، لبخندش، مهربانی اش،...
-
یکتا
چهارشنبه 18 آبانماه سال 1390 10:35
در شصت و یکمین دقیقه ی بیست و پنجمین ساعت ِ روز ِ سی و دوم ِ ماه ِ سیزدهم، از کدام سال ِ کدامین قرن، در کدام شهر ِ کدام کشور ِ چه سیاره ای از کدامین کهکشان، به دنیا آمدی؟ که این همه فرق است میان ِ تو، با دیگران
-
به امید وزیدن ِ دوباره ات
چهارشنبه 11 آبانماه سال 1390 14:07
دلم بادهای بنفش تیره می خواهد که رخت از تن ِ روحم بر کَنَد و روح عریانم را با خود ببرد درست همان جایی که باید رهایم کند کاش ایرن دوباره بنویسد
-
خزان
پنجشنبه 5 آبانماه سال 1390 09:39
لعنت به فصل محبوب من! وقتی تو را، که پاییزی ترینی، کنارم ندارم. لعنت به بادهای سردش، وقتی دستان ِ تو نیست که برای پیچیدن میان ِ موهایم با آن رقابت کند. لعنت به فرش ِ رنگینش، وقتی قدمهایت بر آن دنبالم نمی کند تا صدای خنده هایمان هارمونی ِ نت های سرخ و زردش را کامل کند. و لعنت به همین باران، که تمام ِ تابستان را به امید...
-
سؤال
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1390 11:08
چرا وقتی یه جریانی اتفاق میفته و تموم میشه و می گذره، بعد که بهش فکر می کنی فقط تموم ِ خوبیاش ذهنتو پر می کنه؟ چرا فقط تموم خاطرات ِ شیرین و دوست داشتنی که از جنس ِ همون زمان ِ وقوعشون هستن به سمت ِ قلب و روحت روونه میشن و از تلخی ها خبری نیست؟ و یادآوری این شیرینی ها هی دلتنگ ترت می کنه؟ مثل ِ وقتی که یه عزیزی میره و...
-
بارانی باید...
شنبه 5 شهریورماه سال 1390 21:57
همه چیز گاه اگر کمی تیره می نماید... باز روشن می شود زود تنها فراموش مکن که این حقیقتی است بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید و لیموهایی ترش تا که شربتی گوارا فراهم شود و گاه روزهایی در زحمت تا که از ما انسان هایی تواناتر بسازد. خورشید دوباره خواهد درخشید، زود خواهی دید... "کولین مک کارتی"
-
برای تولدم
جمعه 28 مردادماه سال 1390 23:35
امروز که بگذرد و فردا که آفتاب طلوع کند، دقیقا 30 سال است که زنده بوده ام، نفس کشیده ام و 10950 بار طلوع و غروب آفتاب رادیده ام... نمی گویم زندگی کرده ام چون نمی دانم که حتما این کار را کرده باشم... هیچ ادعایی در علم، هنر، فن، فلسفه و یا هر چیز دیگری ندارم و اگر قرار باشد همین امروز دیگر نباشم، به جرأت می گویم که...
-
مهربان ترین نگاه و دست های دنیا را با تو شناختم
پنجشنبه 20 مردادماه سال 1390 11:10
ساعت 10 شب، خسته و کوفته رسیده، از 8 ساعت کاری که می دانم دوستش ندارد. روی تختم دراز می کشم، در ِ اتاق را اما نمی بندم. می خواهم ببینم که از جلوی اتاقم رد می شود و برای عوض کردن لباس هایش به اتاق روبرویی می رود. چقدر دلم می خواهد بغلم کند، موهایم را نوازش کند و پیشانی ام را ببوسد. دلم نوازشی را می خواهد که فقط در...
-
برای مردی که زمینی نبود
سهشنبه 4 مردادماه سال 1390 11:44
به بابا میگه: بقیه لباسا رو بنداز رو بند و خودش تند تند چادرشو سرش می کنه که بره خونهء همسایه و تلفن رو جواب بده . توی کل بن بست، فقط همسایه بغلی تلفن داره. ما هم که تموم فامیلمون، خوزستان زندگی می کنند، شماره تلفنشون رو دادیم که اونجا بهمون زنگ بزنن. بهاره، دختر ِ همسایه مون، هم کلاسی و هم بازی منه. واسه همین از فرصت...
-
ترمینال
شنبه 4 تیرماه سال 1390 20:35
همان جا، کنار ِ پل ِ عابر ِ پیادهء داخل ترمینال جا خوش کرده ام و آدم ها را نگاه می کنم. دخترک چادر از سر بر می دارد و از آن روی چمن ها برای عشقشان حصیری می سازد. پسر کفش هایش را در می آورد. - نمی خواد بذار پات باشه. : نه! عشق حرمت داره. دختر همان طور که همبرگرها را از کیفش بیرون می آورد، توضیح می دهد: از ارمنی ها...
-
عنوانش را شما بگویید...
سهشنبه 31 خردادماه سال 1390 20:14
دیشب تا صبح کمتر از 20 دقیقه خوابیده ام. از سرویس پیاده می شوم، اما پاهایم به سمت محل کار جلو نمی رود. امروز 31 خرداد است. همان روزی که سه هفته است از آمدنش واهمه دارم. در طول تمامی 6 سالی که کار کرده ام، بخشنامه های زیادی از سازمان مرکزی صادر شده که طبق آنها حقوقی به کارکنان تعلق می گرفته است، اما این بخشنامه ها...
-
همسفر
شنبه 21 خردادماه سال 1390 21:16
همیشه دلم می خواست تو راننده باشی و منم صندلی کنارت بشینم و بزنیم به دل جاده. واست چای بریزم، قند بذارم دهنت و لیوان رو بگیرم جلو دهنت که یه قُلُپ بخوری و از داغیش آه بکشی. اما رانندگیت اونقدر خوب نبود که ماشین بخری، تازه اگر هم بود، پولش رو نداشتی. تموم لوبیا پلو رو با ته دیگ های سیب زمینیش چپ می کنم تو همون ظرف...