رقص کولی

شبی مه آلود زیر نور ماه

رقص کولی

شبی مه آلود زیر نور ماه

همسفر

همیشه دلم می خواست تو راننده باشی و منم صندلی کنارت بشینم و بزنیم به دل جاده. واست چای بریزم، قند بذارم دهنت و لیوان رو بگیرم جلو دهنت که یه قُلُپ بخوری و از داغیش آه بکشی. 

 

اما رانندگیت اونقدر خوب نبود که ماشین بخری، تازه اگر هم بود، پولش رو نداشتی.   

 

تموم لوبیا پلو رو با ته دیگ های سیب زمینیش چپ می کنم تو همون ظرف استیلی که همیشه برات توش ناهار می ذارم ببری سرکار. دو جفت قاشق و چنگال بر می دارم و می پیچونمشون تو یه کیسه فریزر، دوباره بازش می کنم و چنگالا رو از کیسه در میارم. باید حواسم باشه که بارمون سنگین نشه، یه سبد کوچولو. خوبه قاشقا رو هم کم کنم، یکی بسه. باز بی خیال می شم، حالا مگه یه قاشق چقدر جا می گیره؟ یادم باشه سر راه حتما نوشابه بخریم، با طعم انار.  

 

هر بار که مسافرت ِ یه روزه میریم، یاد ِ اون فیلمی می افتم که گوگوش توش بازی می کرد... اسمش چی بود؟ ولش کن بازم یادم رفت. تو هم که نیستی ازت بپرسم. حوصله ندارم به ذهنم فشار بیارم تا یادم بیاد.   

 

چرا این روزا سعی دارم زندگیمو با فیلما مقایسه کنم؟  

یا لحظه های زندگیمو شبیه فیلما می دونم یا وقتی فیلم می بینم همش فکر می کنم که این صحنه مثل کجای زنگی منه. نمی دونم شاید واسه اینه که این روزا خیلی فیلم می بینم. 

 

راستی! یادم نره اون روسری سبز آبیه رو بذارم تو کیفم. وقت ناهار که می شینیم چشم تو چشم ِ هم، می گی : چرا اون روسری سبز آبیه رو سرت نکردی دختر! منم روسری رو از تو کیفم درمیارم و سرم می کنم. برام جالبه... عین یه بازی می مونه که همیشه برنده اش منم. بازی ای که نه تکراری میشه، نه حوصله ام رو سر میبره. هی یادم میره ازت بپرسم: چرا همیشه به اندازه همون اولین باری که با این روسری دیدیم، ذوق می کنی ؟  

 

دیگه دلم داره شور می زنه. چرا نمیای؟ وقتی می خوایم بریم سفر، بیشتر از هر روز ِ دیگه دلتنگت می شم که زود بیای. 

 

دارم یه فیلم می بینم که یه زنی توی ماشین نشسته بغل دست ِ یه مردی... زنه واسه مرده چای می ریزه و بهش لبخند میزنه... 

 

چقدر خوبه که نه پول داشتی، نه رانندگیت اونقدر خوب بود که ماشین بخری. چون اونوقت باید می نشستم روی صندلی کناری... و نهایتش این بود که واست چای بریزم، قند بذارم دهنت و لیوان رو بگیرم جلو دهنت که یه قُلُپ بخوری و آه بکشی از داغیش.

چه خوبه که موتور فقط یه صندلی داره. می تونم دستامو حلقه کنم دور کمرت، سرمو بذارم رو شونه ات و تو گوشت آواز بخونم.  

نظرات 24 + ارسال نظر
سمیرا یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:12 ب.ظ http://nahavand.persianblog.ir

مبارک باشه گلی......خیلی وقته دلم هوای نوشته هاتو کرده...همیشه دوستشون داشتم....امیدوارم این خونه دیگه همیشگی باشه واسه روزهای غربت و دلتنگیامون...و امیدوارم همسفرت از راه بیاد..

احسان جوانمرد یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:14 ب.ظ

خیلی قشنگ بود محبوب... مخصوصا من چون موتورسوار قدیمی بودم برام نوستالژیک بود این پستت... دمت گرم غریب محبوب!

کیامهر یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:48 ب.ظ

سلام

کیامهر یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:49 ب.ظ

مبارک باشه حج خنوم
هم عروسی آقا داداشدون
هم وبلاگ خوددون

قربونت ... حالا کو تا عروسی ...؟

کیامهر یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:54 ب.ظ

محبوب خیلی پست قشنگی بود
خیلی
به عنوان اولین پست وبلاگ عالی بود
موفق باشی

کیامهر یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:55 ب.ظ

واسه منم بعضی وقتا پیش میاد
که خودم رو توی فیلم می بینم
و اتفاقاتش رو شبیه زندگیم
یا موقع یه کار عادی احساس می کنم که هنرپیشه یه فیلمم

حمید یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:21 ب.ظ http://www.abrechandzelee.blogsky.com/

خوشحالم که مینویسی...
چقدر دلم واسه قلمت تنگ شده بود...
خوش برگشتی آباجی

قربان شما بروم من ... من هم دلم واسه خودت تنگ شده

حمید یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:24 ب.ظ http://www.abrechandzelee.blogsky.com/

چرا "غریب" محبوب؟...
هزار سال هم که نباشی آشنایی...نه آشنای ماها...که ما قابل آشنا بودن برگ گلی مثل شما نیستیم...اینجوری بگم بهتره..."هزار سال هم که نباشی آشنایی...واسه اونایی که فرشته میشناسن"...

چون غریبم حمید جان .. خیلی غریب و البته قریب

حمید یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:47 ب.ظ http://www.abrechandzelee.blogsky.com/

- کاش زندگی شبیه فیلما بود...شبیه فیلم فارسیا...نه این فیلمای امروزی که همه چیشون یا انقد توهمه که نمیشه خودتو جاشون بذاری یا انقد واقعیه که دلت نمیخواد جاشون باشی...
آخ که چقد دلم یه زندگی-فیلم فارسی میخواد...یه زندگی که بالا پایینش یه موتور بود و یه جاده...یه زندگی که انقد بی جاده بودنش توو چشم نبود...

- یاد داستانای عمه زری میندازه منو...این یعنی خوبه...یعنی دوستش داشتم...

آخ که منم دلم زندگی فیلم فارسی میخواد .. واقعا میخواد

مونا یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:28 ب.ظ

بازم گلی با نوشته های ساده ، بی ریا و قشنگش و البته این دفعه به شکل داستان کوتاه....
مبارک باشه عزیزم مبارک...

تو عزیز دل منی یگانه دوست من!

دکولته بانو یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:51 ب.ظ

سلام محبوب جونم ... مبارکه عزیز دلم ... انصافا شروع وبلاگت با پست خیلی خیلی خوبی بود و واقعا لذت بردم ... کاش دیگه همیشه بنویسی ... زیاد ... و من بخونم و لذت ببرم ...

فدای شما ... جگرتان را ...
جدی؟ لذت بردی؟ آخ جون

حمید دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:00 ق.ظ http://www.abrechandzelee.blogsky.com/

از عصر گه اینجارو خوندم فکرم مونده پیشت...تو خاطره هام دنبال تصیری گشتم که محبوب رو یادم بیاره...رفتم اون پستی که توو وبلاگ قبلیم برای سفر اصفهان نوشته بودمو خوندم...تیر 89...یه دل سیر باهاش گریه کردم...باورم نمیشه هنوز یک سال هم نشده...احساس میکنم هزار سال پیش بوده...بس که...

امشب دلم بدجور گرفته...دلم میخواد اون چند خط رو دوباره با یکی بخونم...ولی کسی نیست...مثل همیشه...
برات خصوصی فرستادمش...شاید چون دلم میخواد فکر کنم دارم با تو میخونمش...

خوندمش حمید ... و دوباره عین همون روز اولی که تو خونه مهدی اینا خوندش... چشمام تر شد ... با تو خوندمش... ممنون که فرستادیش و خاطره های خوش پارسال رو برام زنده کردی... همین موقع ها بود که داشتم ذوقمرگ می شدم و سر از پا نمیشناختم واسه اومدنتون ... کاش بر می گشتن اون روزا ... کاش

مکث دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:37 ق.ظ http://maks2011.blogsky.com

هوم. الان دارم متفکرانه به این مطلبت فکر می کنم. به اینکه دوباره نوشتی. خوشحالم خب. واقعا خوشحالم. از اینکه هستی تا بیام برات کامنت بنویسم و بگم محبوب؟ اه دلم درد گرفت محبوب از بس نق زدم. بابا درد و مرض ما هم شده نق زدن. خب چه مرگمه من؟؟؟ چرا دلتنگی؟ چرا دلتنگم؟ گه می خورم من. تو نه. من اما گه می خورم. تو حق داری. منم اگر دارم بازم گه می خورم...
داستانت و دوست ندارم خب. چه کنم؟ از هرکی بخوام بغلش کنم اینطوری بدم می یاد. بدم می یاد. تو اگر بودی بغلت می کردم چون موتور نداری. چون مرد نیستی. چون روسری داری. ...

من هم واقعا دلم می خواد اینجا بودی و بغلت می کردم و برات همون آوازی که دوست داری رو می خوندم ...

سمیرا دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:36 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

امین دوماد شده گلی؟ یعنی بی خبر و کارت دعوت و شیرینی؟ می کشمت ها

نه بابا حالا کو تا عروسی؟

سهبا دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:37 ق.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام محبوبم . روزت بخیر گلی جون . رسیدنت هم به خیر و شادی . ایشاله این خونه قشنگ با این داستان معرکه ای که آغازگرش بوده ، موندگار بشه واسه ثبت دلنوشته های قشنگ یه دختر خونگرم و مهربون جنوبی با اون لهجه قشنگ اصفهونی .
آخ که چقدر دلم برات تنگ شده محبوب ... برای تو... برای زری ... برای خودم ...
چقدر روزها زود میگذرن ... چقدر روزگار بیرحم میشه گاهی ...
خوش اومدی گلی خانوم . حالا که آمده ای هیچ عذری رو برای ننوشتن هات قبول نمیکنیم . همیشگی باش گلم .
مرسی که خبرم کردی عزیز .

ایرن دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:19 ق.ظ

عالی بود دختر جان.....

قربون شما برم من ... کاش تو هم دوباره بنویسی

میکائیل دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:45 ق.ظ http://sizdahname.blogsky.com

برگشتنت مبارک ...
دوباره شروع میکنیم ....

کرگدن دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:37 ب.ظ

مرسی که باز هستی بچچه ...
حتمن می دونی که چقدر خاطرتو می خوام ؟
یعنی همه مون دوست داریم ...
تو محشری دختر ... محشر ...
الهی هیچوخت آسمونت ابری نباشه
دختر خوزصفهانی !

قربونت برم محسن جان .... شما هم واسه من عزیزین... منم خاطرتونو می خوام

دخترآبان سه‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:11 ب.ظ

محشری تو ...

مریم عسگری سه‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:26 ب.ظ

سلام محبوب جان چقدر خوب که دوباره می نویسی! این طور رمانتیک و احساساتی مثل فیلما

عاطفه پنج‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:25 ق.ظ

سلام محبوب دوست داشتنی
ذوق زده شدم وقتی آدرستو توکامنتای زری دیدم..
:-*

میرزا قلیدون جمعه 27 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:15 ب.ظ http://qoleydoon.blogspot.com

دمتون ویزویز! قشنگ بود.

سمیرا شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:39 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

دیگه قرار نبود بری حاجی حاجی مکه!!!

سعید دارائی دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:16 ق.ظ http://saeed-daraee.blogfa.com

به پاس این متن دلنشین ات
------------------------------

دست زیر سرم می گذاری
بلندم می کنی
رنگم می زنی
آب می آوری
و یادت نمی رود که بگویی :
آهسته تر بران
جاده ها بارانی است

در ایستگاه های بسیار
برایم آب میوه می خری
سیگار می گیری
در تونل های تاریک
فرصتی دست می دهد
تا ببوسی ام
می بوسی ام
و در شیب های سبز
شانه به شانه ی من می رقصی
ریشه می زنی و
به اعماق می روی

به هوش که می آیم
هنوز پیش منی
تازه و تمیز
در گل های روی میز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد