رقص کولی

شبی مه آلود زیر نور ماه

رقص کولی

شبی مه آلود زیر نور ماه

بابا

اینکه پنج شنبه ها تعطیلم خیلی احساس خوبی بهم میده. همه ی این پنج شنبه ها رو صبح زود از خواب بیدار میشم و سعی می کنم از یه روز تو خونه بودن نهایت استفاده رو بکنم. اما پنج شنبه ای که گذشت، با همه ی پنج شنبه هایی که توی این شهر گذروندم فرق داشت.

صبح زود با وحید از خونه زدم بیرون برای انجام دادن چند تا کار بانکی و پستی و یک هم خرید برای مهیا کردن سورپرایز روز مرد. یکی از کارای بانکی ام این بود که حساب بانک صادراتی که سال 81 (زمان دانشجویی) باز کرده بودم و 8 سالی می شد که غیر فعال شده را ببندم. بانک صادرات شعبه کوی دانشگاه – خیابان امیر آباد شمالی مقصدم بود. سر انقلاب سوار تاکسی شدم، بانک دقیقا روبروی درب ورودی کوی پسران بود. اما دلم خواست که تا آخر امیر آباد برم و پیاده برگردم پایین. انتهای امیر آباد پیاده شدم. از لای نرده ها ساختمان های فاطمیه رو نگاه می کردم. شب هایی که تا ساعت 3 صبح، هر شب با یکی از بچه ها تو این محوطه چرخیده بودم. حرفا و دردل ها و خنده ها و گریه ها. دور هم جمع شدن ها، آتیش سوزوندن ها. بزن و برقص ها. کافی نت، بوفه، سوپر و نانوایی فاطمیه. مخابرات که معمولا پاتوق اصلی ام بود واسه تماس با خونه، از بس که بچه ننه بودم. زمین ورزش، سالن آمفی تئاتر. شیما، ناهید، سحر، لیلا، سمیرا، طلا، فرشته، وحیده، زری، سامال، لیلی، سمیه، عاطفه، . . .

همین طور که راه افتاده بودم به سمت پایین، همه خاطرات دونه دونه جون می گرفتند و جلوی چشمام رژه می رفتند. مسجد النبی و مراسم ختم فریدون فروغی. کوی پزشکی و ماجرای خودکشی یکی از دانشجویانش. راهی که بیشتر غروب ها با بچه ها واسه دیدن فیلم تا کوی پسران می رفتیم. اونقدر خاطره ها یکی یکی خودشون رو به دیوار مغز و قلبم می کوبیدن که انگار می خواستم منفجر بشم. به سالن ورزشی شهید نوروزی که رسیدم، یهو پرت شدم به روزهای آخر شهریور سال 79.

همراه بابا واسه ثبت نام اومده بودم. اولین بار بود که میومدم تهران.  بابا واسم توضیح می داد که چقدر واسه دیدن مسابقات فوتبال میومده تهران و با دوستاش چقدر خوش می گذروندن. از هر جایی یه خاطره داشت. محل ثبت نام بچه های دانشکده علوم اجتماعی، سالن شهید نوروزی دانشگاه تهران بود. وقتی رسیدیم، باید بابا توی حیاط می موند و من واسه ثبت نام وارد سالن شدم. تموم حسی که اون روز داشتم توی تنم جاری شده بود. تموم ِ حس ِ قبول ِ غربتی که با وارد شدنم به سالن باید واسه چهار سال تحملش می کردم. و لبخند بابا که تا آخرین لحظه ی ورودم به سالن همراهی ام می کرد. وقتی اومدم بیرون، دیدم بابا واسه خودش یه سایه پیدا کرده و زیرش نشسته. مثل همیشه آروم و معصوم . و دوباره لبخندش از دیدن من و این بار با غرور و افتخار. بغلم کرد...

در مقابل تصویر ِ بابا بی طاقت شدم. بغض کردم. چون صبح گوشیم رو خونه جا گذاشته بودم، خودمو به اولین تلفن کارتی رسوندم (که از قضا همون تلفنی بود که چندین بار زمان دانشجویی باهاش به خونه زنگ زده بودم). شماره بابا رو گرفتم. صداش رو که شنیدم، دلم ریخت. براش با کنترل ِ بغضم توضیح دادم که کجا هستم، گفتم یاد چه روزی افتاده ام و بغضم رو رها کردم. با گریه بهش گفتم که ممنونم ازش...گفتم که می دونم چقدر برام زحمت کشیده و می ترسم که قدرناشناس بوده باشم... گفتم که می فهمم تمام سال های خوش زندگی اش را کار کرده تا من حالم خوب باشد و خم به ابرویم نیاید... گفتم که بی اندازه دوستش دارم... 



نظرات 18 + ارسال نظر
آناهیتا شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:15 ب.ظ

سلام محبوب جان
با این پست حال و هوای منم زیر و رو شد
پاتوق منم کوی پزشکی بود
اسمش گلستانه
این راهی که توصیف کردی راه زندگی و شکل گیری بخش مهمی از خاطرات ماست...
خوشحالم حستو قورت ندادی
خیلی وقتا این حسا رو بیان نکردیم به بهونه ی خجالت، وقت ندارم، ممکنه بگن دختره لوس شده...
سایشون مستدام.

بابک اسحاقی شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:34 ب.ظ

اشکم دراومد محبوب
خدا به همه بابا ها و مامان ها طول عمر و سلامتی بده ایشالا

تیراژه شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:42 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com


خیلی قشنگ بود محبوب..
من رو برذی به روزهای خیلی سختی که مهربانی پدرم برایم ازشان خاطره ای قشنگ ساخته....که هر چه فکر میکنم دارند یکی یکی بیشتر میشوند و دل من تنگ تر و کوچکتر
سایه ی پدرت..پدرم..و همه ی پدرها مستدام..

علی ، برادر کوچیکه محبوب شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:09 ب.ظ

اخخخخخخخخخی

اشک منم دراوردی محبوب :(

خدا سایه هیییییچ پدری رو از سر فرزندانش کم نکنه

محسن باقرلو شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:18 ب.ظ

چسبید آباجی بعد از این همه وخت ننوشتن
بابات خیلی نازنینه ... خیلی ...

سرگیجه های کشــــــــــدار شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:53 ب.ظ http://fmpr.blogsky.com

بابات خیلی خوبه محبوب خیلی ....

وقتی اینو میخوندم تمام موهای بدنم سیخ شد ... یه مور مور عجیب تو تنم داشتم ... شاید واسه اینکه هیچوقت همچین حسی به بابام نداشتم :) ....

میم مثل من شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:19 ب.ظ http://mona166.blogfa.com

خیلی.خیلی قشنگ نوشتی...تاثیر گذار و دلنشین...

راضیه یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:34 ق.ظ

بهترین پستی که برای روز پدر خوندم این بود

سمیرا یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:06 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

اول با دندون قروچه باید بگم خب لعنتی تو که اینقد قشنگ می نویسی چرا نمی نویسی خب؟!!
وایییییی محبوب...چقدر زود تموم شدن...چقدر اون روزهای خوش قشنگ بود اون وقتها هیچوقت فکر میکردیم یه روزی بیایم و دلمون براشون تنگ بشه؟ تو همیشه توی حیاط بودی...همیشه با یکی..از بس دوست و رفیق داشتی...از زیر پنجره 214 که صدام میزدی ...دف زدنت توی چمنها...سرغذاپختن من که میرسیدید بالای سرم به مسخره کردن قاطی پلوهای من...روزهایی که راهی خونه میشدیم بااتوبوسهای انقلاب ترمینال جنوب...یادته یه بار توی یکی از همین بانکها برنده شدی؟ ...کاش فقط یکبار دوباره برمی گشتیم...
یادته روز ثبت نام از دور من و شیما و لیلا رو نگاه میکردی مامانت اومد جلو گفت دختر من دوست داره با شماها هم اطاق باشه و من تو دلم گفتم چه لوس! نمیدونستم این دختر لوس بعدا میشه اولین محرم راز زندگیم....
دلم واسه ت تنگ شده رفیق...
واسه مامان و بابای گلت...
خدا برات نگهشون داره گلی

مهتاب یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:07 ق.ظ

آخی...
عزیزم ( با لحن خودت بخون)
دلم ریخت. اشک جوشیده توی چشمام از حسی بود که توی جانم ریختی. از پدر و دوران به سر شده دانشجویی. کااااملا میتونم تصورش کنم حالت رو در اون لحظه.

هاله بانو یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:22 ق.ظ http://halehsaadeghi.blogsky.com

خدا بابا برات رو حفظ کنه ... ایشالله همیشه سالم باشن و سلامت ...

مریم شیرزاد یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:42 ق.ظ

خدا حفظشون کنه
خدا حفظتون کنه برای هم
سااااااااااالهااااااای سال

دکولته بانو سه‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:08 ق.ظ

اشکم در اومد ... خیلی خوب نوشتی بچه ! ... بابات حرف نداره محبوب ... واقعا حرف نداره ... چه خوب که فرصتشو داشتی که اینا رو بهش بگی ... و چه خوب که دختری مثل تو داره ...

نرگس اسحاقی جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:57 ق.ظ

سلام محبوب گلم خدا بابای نازنینت رو برات نگه داره ...

roya-mar? جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:59 ق.ظ http:// nasimesobh.persianblog.ir

چه روزهایی. و من چه مغبونم که با وجود اینهمه دوست مشترک که داشته ایم اون روزها تو رو پیدا نکردم. به هر روی دیگه کوی دانشگاه حک شد روی زندگی ماها. و چقدر در بزرگ شدنمون، درست حسابی قدم برداشتنمون، زندگی یاد گرفتنمون و راه رفتنمون موثر بود و چقدر بهش مدیونیم. یه روزی هممون جمع می شیم باز اونجا و به یاد اون روزگار ذوق خواهیم کرد. کی و چطورش رو نمیدونم ولی حسم میگه این اتفاق یه روزی می افته. بابا یکی از بهترین مخلوقات خدا هستند.منم با بابام ثبت نام کردم و اون سالن ثبت نام شد یکی از خاطرات منجصر به فرد زندگیم با اون صفهای طولانیش. ولی هیچوقت مث تو صریح و خوب ننشستم با بابام از خوبیش حرف بزنم. خوبه خیلی خوبه که اینطوری راحتی. و خدا سایشونو برات حفظ کنه همیشه.

م س ا ف ر جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:29 ب.ظ http://besoyeabdiat.blogfa.com

سلام و درود فرشتگان آسمان بر بانوی پر احساس زمین

نوشته های پر از احساس هرگز کهنگی بخود نمیگیره

اولین بار به این سرزمین احساس پا گذاشتم
شروع بخواندن کردم
فکر می کردم کمی جلو بروم باران احساس بند می آید
و موضوعی معمولی جلو می آید

ولی نه! باران تندتر شد
در پست چهارم <بابا> خیس خیس شدم
توان رفتن به پست پنجم ندارم
همین جا می ایستم
تا با رقص قلمم شاید کمی خشک شوم!
بانوی بزرگوار:
همیشه از پست ها و وبلاگ های پر مهر و احساس سرریز از آرامش و نشاط شده ام
و من در این روز
در این ساعت از عصر جمعه
جانی تازه گرفتم

که دیشب دو ساعت خوابیدم
که پدر نازنینم را از فرودگاه آوردم
که صبح سرپا درب ورودی مسجد ایستادم
که پدرم بانی هیئت امروز بود
و ادب اقتضا می کرد دم درب بایستم و خوش آمد گویم
که آش های باقیمانده را بدستور مادر نازنینم پخش کردم
و........

ولی نمی توانم ننوشته بروم
باید بنویسم
ادب کنم
آن گاه بروم
همانطور که بانو محبوب اینجا سراسر ادب نسبت
به مادر همسر... همسر عزیزش... برادر همسر و...
و پدر نازنینش هست
پست چهارم را ۳ بار خواندم
آخرش طوفان احساس بود
ممنون که به پدر آن لحظه زنگ زدی
و لحظه ای درنگ نکردی
ممنون.........
نباید دیر شود
نباید
نباید
امید از شما یاد بگیرم و در تشکر کردن بجنبم!

شرمنده که بدرازا کشید
هفته ای سراسر سلامتی و شادابی
در کنار همسر دلبندتان آقا وحید عزیز برایتان خواهانم
آمین

به مدد پروردگار باز می آیم و توشه بر می گیرم

محبوبه شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:38 ب.ظ http://sayeban.blogfa.com

چه خوب که میتونی این حرفا رو بزنی.. من هیچ وقت نمیتونم..

ناهید یکشنبه 13 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 01:24 ب.ظ http://parvazmamnoo.blogfa.com

وای چه تصویری!!! منم دلم واسه امیرآباد یه ذره شده، انگار هر کی میره اونجا و میاد بیرون یه تیکه از وجودشو جا میذاره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد