رقص کولی

شبی مه آلود زیر نور ماه

رقص کولی

شبی مه آلود زیر نور ماه

برای تولدم

امروز که بگذرد و فردا که آفتاب طلوع کند، دقیقا 30 سال است که زنده بوده ام، نفس کشیده ام و 10950 بار طلوع و غروب آفتاب رادیده ام... نمی گویم زندگی کرده ام چون نمی دانم که حتما این کار را کرده باشم... 

هیچ ادعایی در علم، هنر، فن، فلسفه و یا هر چیز دیگری ندارم و اگر قرار باشد همین امروز دیگر نباشم، به جرأت می گویم که تمامی سرمایه و دارایی زندگی ام، انسان ها هستند... خانواده ام، دوستانم، همکارانم و تمامی کسانی که شاید تنها یک بار در زندگی دیده باشمشان، اما احساس می کنم که نسبت به تمامی آنها مسئولم...  

من فکر می کنم که مهم ترین چیز در این دنیا دوست داشتن و دوست داشته شدن باشد...  

تا امروز که 30 سال از زندگی ام می گذرد، کشفی بزرگتر از این نداشته ام...  

آرزویم برای سالی که آغاز می کنم این است که بتوانم مهربان تر باشم و بیشتر دوست بدارم و خالصانه عشق بورزم... 

 

 

پی نوشت:  

نمی دانم لایق ِ این پست ِ کیامهر هستم؟ هر بار که می خوانم اشک در چشمانم حلقه می زند و با خودم می گویم که: لیاقت ِ این همه محبت و مهربانی و احساس ِ پاک را دارم؟  

من فرشته نیستم، من این چیزهایی که کیامهر نوشته نیستم، و خوشحالم و بر خود می بالم اگر اینگونه دیده می شوم، آن هم به چشم ِ نازنینانی چون شما.  

 به خودم می بالم به داشتن دوستانی چون شما، و امیدوارم لایق این همه محبت باشم.

مهربان ترین نگاه و دست های دنیا را با تو شناختم

 

ساعت 10 شب، خسته و کوفته رسیده، از 8 ساعت کاری که می دانم دوستش ندارد.  

روی تختم دراز می کشم، در ِ اتاق را اما نمی بندم. می خواهم ببینم که از جلوی اتاقم رد می شود و برای عوض کردن لباس هایش به اتاق روبرویی می رود. چقدر دلم می خواهد بغلم کند، موهایم را نوازش کند و پیشانی ام را ببوسد. دلم نوازشی را می خواهد که فقط در دستان مهربان ِ اوست.

 

 

مامان حیاط را آب می پاشد. من و راز پا برهنه روی موزائیک های آفتاب خورده که حالا تمامی گرمای تنشان را رها می کنند، مشغول طناب بازی می شویم. مامان شلنگ را رو به آسمان می گیرد و با فشار انگشت روی دهانه اش برایمان فواره درست می کند. امین که تا حالا کنار ایوان نشسته بود و با چند تا سیم و نخ، عروسک درست می کرد، به ما ملحق می شود و سه تایی زیر قطرات ریز ِ آب بالا و پایین می پریم.  

ساعت، 5 بعد ازظهر است. و ما این را بدون اینکه به ساعت نگاه کنیم، می فهمیم. صدای پیچیدن ِ کلید بابا توی قفل در، یعنی اینکه ساعت 5 است. به محض شنیدن صدای در، سه تایی به سمت در می دویم. از سر و کولش بالا می رویم. من از بقیه سنگین ترم و نمی تواند بغلم کند. در عوض کول گرفتن، مختص ِ من است.  

مامان با یک لیوان شربت آبلیموی تگری می آید و لبخندی که دلگرممان می کند. دوباره مشغول ِ بازی می شویم. بابا سینی ِ هندوانه به دست می آید و همه دور ِ سینی می نشینیم، روی ایوان ِ نمناک با موزاییک هایی که حالا خنک  شده اند.  خنکی هندوانه و لبخندهای بابا، حالمان را خوب می کند. دور ِ حوض، دنبال ِ هم می دویم و می دانیم که تمام ِ دلخوشی ِ آن دو نفری هستیم که روی ایوان نشسته اند و تماشایمان می کنند.   

 

 

بابا رختخوابش را بغل می کند. از جلوی در اتاق رد می شود، موهای خاکستری و فِرَش از بالای رختخواب ها پیداست. قبل از اینکه از پله ها پایین برود، راهش را به سمت اتاقم کج می کند.  

آرام می پرسد: خوابی؟ چرا زود خوابیدی بابا؟ 

چشمانم را بسته ام. بغض گلویم را گرفته. جوابی نمی دهم.  

می رود، اما دوباره برمی گردد. انگار می داند که بیدارم.  

می گوید: محبوب! هندوانه می خوری؟ ظهر خریدم... تا حالا خنک شده... همونطوری که دوست داری. 

باز هم جواب نمی دهم. 

از پله ها پایین می رود.   

چشمانم را باز می کنم. نگاهم روی سقف خیره می ماند و جنگل موهایم از قطرات اشکم خیس و نمناک می شود.

 

برای مردی که زمینی نبود

به بابا میگه: بقیه لباسا رو بنداز رو بند و خودش تند تند چادرشو سرش می کنه که بره خونهء همسایه و تلفن رو جواب بده . توی کل بن بست، فقط همسایه بغلی تلفن داره. ما هم که تموم فامیلمون، خوزستان زندگی می کنند، شماره تلفنشون رو دادیم که اونجا بهمون زنگ بزنن. بهاره، دختر ِ  همسایه مون، هم کلاسی و هم بازی منه. واسه همین از فرصت استفاده می کنم و  دمپایی می پوشم و زودتر از مامان خودمو میذارم تو کوچه.  

مامان میگه: تو کجا؟ بشین سر درست، مگه امتحان نداری؟  

میگم: با بهاره کار دارم 

میگه: بیخود. 

و اینو طوری میگه که می دونم باید سریع برگردم تو خونه. از لج، تلویزیون رو روشن می کنم و جلوش دراز می کشم. 

نیم ساعتی می گذره. مامان هنوز نیومده. می دونم که فقط وقتی یه خبر مهمی باشه، به خونه بهاره اینا زنگ می زنن. میخوام دمپایی هامو بپوشم که مامان میگه: کجا؟ 

میگم: اِ ... اومدی؟ 

بابا ازش می پرسه: کی بود؟ چشمات چرا اینطوریه؟ 

میزنه زیر گریه و از حرفای وسط هق هقاش اینطوری می فهمم که بابابزرگم امروز صبح بیناییشو از دست داده. فردا با عمو  میرن شیراز پیش یه دکتر خوب و بعد از اون میان اصفهان.  

دلم می گیره. می زنم زیر گریه. 

بابا هم اشک اومده تو چشماش. میگه: آخه چرا؟ خوب میشه حتماً... نه.. اینطوری نمی مونه... حتماً علاج داره. 

میگم: بابا! غصه نخور. من براش دعا می کنم. خانوم دینی مون گفته: چون ما گناهی نداریم، هر چی از خدا بخوایم بهمون میده. 

 

 

شب که میشه، بابا پشه بند میزنه. من نمیذارم رختخوابم رو ببره تو پشه بند. میگم: میخوام آسمونو ببینم. می خوابم زیر آسمون. به ستاره ها نگاه می کنم و تا خوابم ببره، این جمله رو چندین بار تکرار می کنم: "خدایا! چشمای بابابزرگم ببینه"... "خدایا! چشمای بابابزرگم دوباره منو ببینه" 

  

 

سه روز بعد، بابابزرگ و عمو اومدن خونه مون. اول تابستون بود و تا آخر مهر بابابزرگ پیش ِ ما موند. (این آخرین باری بود که بابابزرگ اومد خونه مون)  دستش رو می گرفت به دیوار و تموم مسیرای خونه رو یاد گرفته بود و اینطوری خودش همه کاراشو می کرد. غیر از حمام که با امین و بابا، سه تایی می رفتن و غذا خوردنش که زیر بار نمی رفت کسی غیر از من براش لقمه بگیره و بذاره کنار ِ سینی، تا دونه دونه برداره و بخوره. با اینکه عاشق ِ خوردن بودم، اما تا بابابزرگ غذاش رو نمی خورد و تموم نمی شد، نمی رفتم سر سفره بشینم و غذا بخورم.  

هر موقع خودش می خواست کاری رو انجام بده، می ایستادم پشت سرش و بدون اینکه متوجه بشه، هواشو داشتم.  

ترتیب و رنگ و ساعت ِ قرصایی که باید می خورد رو حفظ شده بودم و فقط منو قبول داشت که قرصاشو یکی یکی سر ساعت با یه لیوان آب بدم دستش.  

با اینکه بچه بودم، اما انگار یه چیزی بهم تلنگر می زد که بابابزرگ دیگه تو این خونه نمیاد. واسه همین ضبط صوت قدیمی رو آماده گذاشته بودم تا وقتی دعاهای مفاتیح رو از حفظ می خوند، داستان تعریف می کرد، از قدیما می گفت، شعر می خوند یا پند و موعظه می کرد، صداشو ضبط کنم.  

برام جالب بود، با اینکه نمی دید، اما اگه اشک میومد تو چشمام و غم می نشست توی دلم، همون موقع می فهمید و با همون لهجهء دزفولیش می گفت: "خدا بزرگه... غصه نخور بابا!... روز ِ بد موندنی نیست...  

 

 

آخرین باری که بابابزرگ رو دیدم، نوروز 74بود. همون موقع که داشتیم خداحافظی می کردیم که از دزفول برگردیم اصفهان. زانو زدم جلوش و دستاشو بوسیدم. دست کشید تو صورتم، تموم اجزای صورتم رو با انگشتاش لمس کرد و اشک از گوشهء چشمش جاری شد. 

 

چند وقته بدجوری رفتم تو فکر ِ بابابزرگ. به صبوری اش غبطه می خورم که بعد از 94 سال، دو سال آخر ِ عمرش رو نابینا شد و حتی یک بار هم شکایت نکرد. بی تاب نشد.  

 

بابابزرگ! چند وقته بدجوری دلتنگتم، بدجوری می خوامت که کنارت بشینم و برام حرف بزنی. نصیحتم کنی.  

که بایستم پشت سرت و نماز بخونم.  

که به حرفای قشنگی که با خدا میزنی گوش بدم.  

که بهم بگی: روزای ِ بد عمرشون کوتاهه. و من که با همه وجودم به تو و حرفات ایمان دارم، باور کنم که تموم می شن روزای بد... و دلم آروم بگیره. 

بابابزرگ! یعنی الان هم روزهای بد،کوتاهن؟  

پس چرا روزای ِ بد ما اینقدر طولانی شدن؟ چرا غروب نمی کنن؟  

برام دعا کن که صبور باشم...