رقص کولی

شبی مه آلود زیر نور ماه

رقص کولی

شبی مه آلود زیر نور ماه

غریبه توی غربت، ببین پُره محبت

از همون روزی که تصمیم گرفتم با وحید ازدواج کنم، می دونستم باید از شهری که توش غریب بودم به شهری برم که احتمالا توش به واسطه ی دوری از خانواده ام، احساس غربت بیشتری خواهم کرد. و این فکر گاهی اونقدر عذابم می داد که اشکام بی اختیار پایین میومد. ولی باز به خودم نهیب می زدم  تصمیمی که گرفتم و انتخابی که کردم، حتماً ارزشش رو داره. توی همین یک سالی که گذشت هم، خیلی شب ها بوده که از دلتنگی برای بابا و مامان و راز و امین و افروز حالم بد شده و گاهی واقعا در برابر دلتنگیشون عاجز و ناتوان شدم اما . . .


اما اونقدر محبت خانواده ی وحید خالص و با تموم وجودشونه که هر چی میگذره، کمتر برای دوری از خانواده ام دلتنگی و بی تابی می کنم. مامان طاهره که هر چی از مهربونی، محبت، بزرگواری، دریادلی، صفا و سادگیش بگم، کم گفتم. به نظرم در بخشندگی و مهربونی، بی نظیر و عجوبه اس. از اون آدم هایی که فکر کنم ازشون فقط چند تایی تو دنیا مونده باشه. اعتراف می کنم وقتایی که میرم خونه شون، انگار رفتم خونه ی خودمون. حالم واقعا خوب میشه و سرخوش میشم. 

چند روزیه که یکی از انگشت های دست راستم،(همون که از همه بلند تره) آسیب دیده و به دستور دکتر آتل بندی شده، و باید کمتر باهاش کار کنم. از دیروز که مامان اینو فهمیده، برام غذا می فرسته تا وحید شب بیاره خونه. بابا دیروز با ناراحتی و نگرانی زنگ زده که چی شده و کمکی نمی خوای؟

چند شب پیش که وحید شرکت بود و تا آخر شب جلسه داشت، محسن و مریم واسه اینکه من تنها نباشم، اومدن دنبالم و منو با خودشون بردن مهمونی. 

حمید واسه یه سرماخوردگی ساده بهم اس ام اس میده و حالمو می پرسه.

مجید واسه هر چیز ِ ساده ای از اون سر شهر، پا میشه میاد تا حمایتمون کنه و یه وقت آب تو دل ما تکون نخوره و همه جوره هوامون رو داره.

خوب همه ی اینا یعنی: دیگه جایی برای دلتنگی ِ دختر ِ حساسی مثل من باقی نمی مونه و فقط می گم خدا رو شکر که دلگرمم به بودنشون.


همه ی اینا رو نوشتم تا از خدا با همه وجودم به رسم دعاهای صبح گاهیم بخوام که حفظشون کنه و سلامت و شاد باشن. دلم نمی خواد غصه و ناراحتیشون رو ببینم. و امیدوارم بتونم محبت هاشون رو جبران کنم.