ساعت 10 شب، خسته و کوفته رسیده، از 8 ساعت کاری که می دانم دوستش ندارد.
روی تختم دراز می کشم، در ِ اتاق را اما نمی بندم. می خواهم ببینم که از جلوی اتاقم رد می شود و برای عوض کردن لباس هایش به اتاق روبرویی می رود. چقدر دلم می خواهد بغلم کند، موهایم را نوازش کند و پیشانی ام را ببوسد. دلم نوازشی را می خواهد که فقط در دستان مهربان ِ اوست.
مامان حیاط را آب می پاشد. من و راز پا برهنه روی موزائیک های آفتاب خورده که حالا تمامی گرمای تنشان را رها می کنند، مشغول طناب بازی می شویم. مامان شلنگ را رو به آسمان می گیرد و با فشار انگشت روی دهانه اش برایمان فواره درست می کند. امین که تا حالا کنار ایوان نشسته بود و با چند تا سیم و نخ، عروسک درست می کرد، به ما ملحق می شود و سه تایی زیر قطرات ریز ِ آب بالا و پایین می پریم.
ساعت، 5 بعد ازظهر است. و ما این را بدون اینکه به ساعت نگاه کنیم، می فهمیم. صدای پیچیدن ِ کلید بابا توی قفل در، یعنی اینکه ساعت 5 است. به محض شنیدن صدای در، سه تایی به سمت در می دویم. از سر و کولش بالا می رویم. من از بقیه سنگین ترم و نمی تواند بغلم کند. در عوض کول گرفتن، مختص ِ من است.
مامان با یک لیوان شربت آبلیموی تگری می آید و لبخندی که دلگرممان می کند. دوباره مشغول ِ بازی می شویم. بابا سینی ِ هندوانه به دست می آید و همه دور ِ سینی می نشینیم، روی ایوان ِ نمناک با موزاییک هایی که حالا خنک شده اند. خنکی هندوانه و لبخندهای بابا، حالمان را خوب می کند. دور ِ حوض، دنبال ِ هم می دویم و می دانیم که تمام ِ دلخوشی ِ آن دو نفری هستیم که روی ایوان نشسته اند و تماشایمان می کنند.
بابا رختخوابش را بغل می کند. از جلوی در اتاق رد می شود، موهای خاکستری و فِرَش از بالای رختخواب ها پیداست. قبل از اینکه از پله ها پایین برود، راهش را به سمت اتاقم کج می کند.
آرام می پرسد: خوابی؟ چرا زود خوابیدی بابا؟
چشمانم را بسته ام. بغض گلویم را گرفته. جوابی نمی دهم.
می رود، اما دوباره برمی گردد. انگار می داند که بیدارم.
می گوید: محبوب! هندوانه می خوری؟ ظهر خریدم... تا حالا خنک شده... همونطوری که دوست داری.
باز هم جواب نمی دهم.
از پله ها پایین می رود.
چشمانم را باز می کنم. نگاهم روی سقف خیره می ماند و جنگل موهایم از قطرات اشکم خیس و نمناک می شود.
خداوند نگهدار پدر و مادر عزیزت باشه محبوبه جان . و امیدوارم شادی با تمام وسعتش بیاد تو قلب مهربونت .
سلامت باشی و برقرار .
خوششش به حالتون..چه جو صمیمی داره خونتون..دلم خواست محبوب دلم خواست....سالهاست که دلم میخواد!!
...
دختر چرا جواب اون فرشته ی مو فرفری! رو ندادی..؟چرا؟ چی تو دلت بود؟ چی میشد دفعه دوم یواشکی از پشت سر می پریدی روی کولشو بوسش می کردی بعد آروم میگفتی بریم هندونه بخوریم هوم؟؟
نمی خواستم اشکامو ببینه ...
وای محبوب عجب تصویری کاشتی تو ذهنم از روزایی که خیلی دور نیستن همین چندسال پیش فواره رقص زیر آب و کودکی های خاک خورده
محبوب؟؟؟ پاشو برو با بابات هندوانه بخور دختر. بغض کردم به خدا...
پاراگراف دوم یه فیلم کوتاه بود...یا یه سکانس به یاد موندنی..از اونایی که میتونی واسه رفقا تعریف کنی ...
بابات فوق العاده ست محبوب...
یه کپی واقعی از بی بی ته با اینکه من بی بی رو هیچوقت ندیدم..اما میتونم حس کنم..
بابات از اون آدمایی ِ که درد رو به جون میخرن...از اون آدمایی که ... بیخیال ..یه جمله ای نوشتم خودم حالم بد شدووگفتم توئه مستعد برای گریه کردن بخونی واویلا میشه..
و اینکه این پست
منو یاد اون عکستون میندازه که خواهر ها و برادرت زیر سایه مهربونی تو جمع شدن...
قربونت محسن... حست درسته در مورد شباهت بابا به بی بی ... شاید دیدی بی بی رو ...
سلام محبوب خوب...
تمام رنگ و بوی آن روزهای ات را به ما هم دادی. آن هم چه خوب و ملموس. گویی دست می سای ایم خاطرات ات را...
وای محبوب
من که پدر و مادرت رو ندیدم ولی تعریفشون رو از بچه ها شنیدم که چقدر ماه و مهربونن
مثل خودت
بغضم گرفت با خوندن اون صحنه بازی بچه ها تو حیاط
و حرصم گرفت از اینکه خودت رو به خواب زدی و نرفتی پیش بابات
کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم نه ؟
واااااااااااای محبوب ... منم بغض کردم ... چقدر خوب بود اون فواره ی محبت مادرت ... و اون بازی ها ... و اون خاطرات ... هممون از این خاطره ها زیاد داریم ... نه؟ ... پدر و مادرت ماااااااااااااهند ... خدا سایه شونو روی سرمون حفظ کنه ... و خدا شما رو برای پدر و مادرت نگه داره ... حرف ندارید همتون ... عاشقتونم به خدا ... تک تکتونو دوست دارم ... منم بردی تو سالهای خوب ... سالهای خوب ... سالهای خوب ..............
قربونت برم من.... تو خودتم ماهی به خدا
از خوندن پست ات لذت بردم محبوب عزیزم
از تصویر زیبایی که از کودکی ات کشیدی...
کاش تا وقتی هستی اون صدای کلید باشه...
ایولله مهربان...قشنگ گفته...کاش تا وقتی هستی...نه...تا وقتی دنیا هست صدای پیچیدن کلید بابا توی قفل در باشه...
توو اینروزایی که هرکدوممون قد هزار سال منتظر یه ساعت پنجیم تنها چیزی که میتونه آروممون کنه همین صداهاس...همین صداهای ساده که اندازه یه گندمزار صدای باد دارن و اندازه یه رودخونه صدای آب...
قربون شما برم که همیشه اینقدر قشنگ حرف می زنین
محبوب ... محبوب پاشو ... موهای فرفریت حیفه خیس شه ... پاشو هممون جمع بشیم تو اون خونه ی قشنگتون هندونه بخوریم ... بشینیم پیش بابات ... بابات فقط با لبخند نگامون کنه ... پاشو محبوب ... پاشو ...
چقدر دلم میخواد فریبا... بیا ... دلم برات تنگه
چرا باباها باید اینقدر کار کنند؟چرا وقتی موهاشون خاکستری شده بازم باید کارکنند؟چرا مامانها وقتی بازنشسته میشن بازم باید کار کنند؟ چرا ما به هیچ دردی نمیخوریم؟چرا این همه بچه بزرگ کردن بازم باید مواظبش باشن پولاش کم نیاد؟ چرا دیگه بچه نیستیم؟چرا من دلم اشک میخواد گلی؟
تولدت مبارک محبوب جان
سلام بانو
تولدتون مبارک
کیامهر خان باستانیبرای تولدتان پست بی نظیری نوشتند
قبل از اینکه بیام اینجا راستش کلی حسودیم شد
که این کیه؟کی میتونه باشه؟
حالا ...ساکت می ایستم و اشک در چشم تحسین میکنم قلمتان را که بی شک پاکی اش را از حال و هوای آسمانی دلتان وام دارد..
برایتان هفت اسمان ستاره آرزو میکنم
تولدتون مبارک
تولدت مبارک مطالبت قشنگ بودن
چقدر خوب تصویر کردی حال و هوای خونوادت را...و چه طعم لذت بخشی داره خوردن اون هندوانه ها
تولدت مبارک
سلام...........
گرچه ابار اولیه که اینجام و البته مقداری خجل اما خوشحالم که باهات آشنا شدم.همه ی اونایی که به دلم اومد رو حمید و بقیه بهت گفتن.پس............تولدت مبارک فرشته ی زمینی.......
امیدوارم سایه پدر بزرگوارت تا همیشه بالای سرت باشه .
تولدت مبارک باشه فرشته زمینی
تولدتون مبارک بانو
تولدتون مبارک
از پست های قشنگتون لذت برم
موفق باشید
تولدتون مبارک ...
تولدت مبارک محبوب عزیز....تولدت مبارک فرشتهٔ زمینی....
الهی که 120 تا تولد دیگه رو کنار خونوادهٔ عزیزت و زیر سایهٔ مهربون پدر و مادرت جشن بگیری...که همیشه فوارهٔ عشق مامان و بابا بالای سر همه تون باشه و دلتون به وجودشون گرم.....
بازم تولدت مبارک
نازنین بانوی من....نمی دونستم تولدته
مبارک باشه بانو....یه هدیه پیش من محفوظ داری.
وقتی پست کیامهر رو خوندم.حس می کردم منظورش تویی!
خانوم میم عزیزم , تولدت مبارک ...
محبوبه ؟؟؟؟ از کی تا حالا خانوم میم شدی نازنین ؟ خوبی تو عزیز ؟؟؟؟
محبوب من , فرشته زمینی قشنگ ما , هزار بار تولدت مبارک ... دلم برات تنگ شده مهربون ...
جییییییییییییییییییییییییغ جییییییییییییغ
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
تولدت مبارک عزیییییییزم
بابا کیامهر راست میگه
من از خوندن پستت واقعا لذت بردم
خدا سایه ی پدر مادرتو از سرت کم نکنه
بخند
خنده های تو
ترکیدن شاهوار کوهستان های انار است
تولدت مبااااااااااااااااااااااااااااااااارک:*****
باز هم می گم تولدت مبارک محبوب نازنین
همیشه شاد باشی
سلام عزیز مهربون.
هرچند واژه ها حقیرند ولی
تولدت مبارک...
تولدتون مبارک!!!
تولدتون مبارک فرشته ء مهربونی.....من تا
حالا وب شما نیومدم......امااون معرفی
نامه ء جناب باستانی یه جوری آدم رو
وسوسه می کنه ومی کشونه اینجا
و قلمتون و ازهمه مهمتر حضورتون
آدمو پایبند می کنه...............
*آرام می پرسد:خوابی؟چرازود
خوابیدی بابا؟*چقدر این جمله
بدلم چسبید...ایشاله تا دنیا
دنیاس وجودنازنین عزیزاتون
واستون حفظ بشه......
تولدتون مبارک .......
یاحق...
محبوب عزیز فک نمی کنی اگه جواب بابا رو داده بودی و اشکاتو می دید به خواسته قلبیت هم میرسیدی؟ هوم؟امید وارم به بهانه تولدت هم که شده خودتو محکم بندازی توو بغلشو آروم بگیری یه بغل سیر و بعدش هم یه ماچ گنده . فک کنم بهترین کادو تولد می تونه باشه عزیز دل. جالبه که منم دیروز کادو تولدمو از بابام گرفتم . اومد توو خوابمو با یه لبخند شیرین مثل قدیما دلمو برد . با گریه بدو بدو رفتم بغلش کنم ولی دیگه نبود. این حسرت شد یه بهونه تا امروزم بارونی بشه یه بارونیه ملس. یه حال و هوای تلخ و شیرین. آرزوم اینه هیچ وقت افعال خاطره هاتون با باباهاتون ماضی نشه. هیچ وقت و برای هیچ کس
تولدت مبارک دختری که حسهاش رنگ انتظاره
صدای پیچیدن قفل تو کلید دره ..تولدت مبارک
بعد از خوندن پست تولدتون تو جوگیریات با سرعت نور پریدم اینجا که ببینم این فرشته میم کی می تونه باشه ..
خوندن همین پست کافی بود ..
تولدتون مبارک ..
چقدر خاطراتت زنده هستند محبوب جان
خوش بحالت
پست بابابزرگت را هم الان تموم کردم
خوش بحالت دختر
خوش بحالت