به بابا میگه: بقیه لباسا رو بنداز رو بند و خودش تند تند چادرشو سرش می کنه که بره خونهء همسایه و تلفن رو جواب بده . توی کل بن بست، فقط همسایه بغلی تلفن داره. ما هم که تموم فامیلمون، خوزستان زندگی می کنند، شماره تلفنشون رو دادیم که اونجا بهمون زنگ بزنن. بهاره، دختر ِ همسایه مون، هم کلاسی و هم بازی منه. واسه همین از فرصت استفاده می کنم و دمپایی می پوشم و زودتر از مامان خودمو میذارم تو کوچه.
مامان میگه: تو کجا؟ بشین سر درست، مگه امتحان نداری؟
میگم: با بهاره کار دارم
میگه: بیخود.
و اینو طوری میگه که می دونم باید سریع برگردم تو خونه. از لج، تلویزیون رو روشن می کنم و جلوش دراز می کشم.
نیم ساعتی می گذره. مامان هنوز نیومده. می دونم که فقط وقتی یه خبر مهمی باشه، به خونه بهاره اینا زنگ می زنن. میخوام دمپایی هامو بپوشم که مامان میگه: کجا؟
میگم: اِ ... اومدی؟
بابا ازش می پرسه: کی بود؟ چشمات چرا اینطوریه؟
میزنه زیر گریه و از حرفای وسط هق هقاش اینطوری می فهمم که بابابزرگم امروز صبح بیناییشو از دست داده. فردا با عمو میرن شیراز پیش یه دکتر خوب و بعد از اون میان اصفهان.
دلم می گیره. می زنم زیر گریه.
بابا هم اشک اومده تو چشماش. میگه: آخه چرا؟ خوب میشه حتماً... نه.. اینطوری نمی مونه... حتماً علاج داره.
میگم: بابا! غصه نخور. من براش دعا می کنم. خانوم دینی مون گفته: چون ما گناهی نداریم، هر چی از خدا بخوایم بهمون میده.
شب که میشه، بابا پشه بند میزنه. من نمیذارم رختخوابم رو ببره تو پشه بند. میگم: میخوام آسمونو ببینم. می خوابم زیر آسمون. به ستاره ها نگاه می کنم و تا خوابم ببره، این جمله رو چندین بار تکرار می کنم: "خدایا! چشمای بابابزرگم ببینه"... "خدایا! چشمای بابابزرگم دوباره منو ببینه"
سه روز بعد، بابابزرگ و عمو اومدن خونه مون. اول تابستون بود و تا آخر مهر بابابزرگ پیش ِ ما موند. (این آخرین باری بود که بابابزرگ اومد خونه مون) دستش رو می گرفت به دیوار و تموم مسیرای خونه رو یاد گرفته بود و اینطوری خودش همه کاراشو می کرد. غیر از حمام که با امین و بابا، سه تایی می رفتن و غذا خوردنش که زیر بار نمی رفت کسی غیر از من براش لقمه بگیره و بذاره کنار ِ سینی، تا دونه دونه برداره و بخوره. با اینکه عاشق ِ خوردن بودم، اما تا بابابزرگ غذاش رو نمی خورد و تموم نمی شد، نمی رفتم سر سفره بشینم و غذا بخورم.
هر موقع خودش می خواست کاری رو انجام بده، می ایستادم پشت سرش و بدون اینکه متوجه بشه، هواشو داشتم.
ترتیب و رنگ و ساعت ِ قرصایی که باید می خورد رو حفظ شده بودم و فقط منو قبول داشت که قرصاشو یکی یکی سر ساعت با یه لیوان آب بدم دستش.
با اینکه بچه بودم، اما انگار یه چیزی بهم تلنگر می زد که بابابزرگ دیگه تو این خونه نمیاد. واسه همین ضبط صوت قدیمی رو آماده گذاشته بودم تا وقتی دعاهای مفاتیح رو از حفظ می خوند، داستان تعریف می کرد، از قدیما می گفت، شعر می خوند یا پند و موعظه می کرد، صداشو ضبط کنم.
برام جالب بود، با اینکه نمی دید، اما اگه اشک میومد تو چشمام و غم می نشست توی دلم، همون موقع می فهمید و با همون لهجهء دزفولیش می گفت: "خدا بزرگه... غصه نخور بابا!... روز ِ بد موندنی نیست...
آخرین باری که بابابزرگ رو دیدم، نوروز 74بود. همون موقع که داشتیم خداحافظی می کردیم که از دزفول برگردیم اصفهان. زانو زدم جلوش و دستاشو بوسیدم. دست کشید تو صورتم، تموم اجزای صورتم رو با انگشتاش لمس کرد و اشک از گوشهء چشمش جاری شد.
چند وقته بدجوری رفتم تو فکر ِ بابابزرگ. به صبوری اش غبطه می خورم که بعد از 94 سال، دو سال آخر ِ عمرش رو نابینا شد و حتی یک بار هم شکایت نکرد. بی تاب نشد.
بابابزرگ! چند وقته بدجوری دلتنگتم، بدجوری می خوامت که کنارت بشینم و برام حرف بزنی. نصیحتم کنی.
که بایستم پشت سرت و نماز بخونم.
که به حرفای قشنگی که با خدا میزنی گوش بدم.
که بهم بگی: روزای ِ بد عمرشون کوتاهه. و من که با همه وجودم به تو و حرفات ایمان دارم، باور کنم که تموم می شن روزای بد... و دلم آروم بگیره.
بابابزرگ! یعنی الان هم روزهای بد،کوتاهن؟
پس چرا روزای ِ بد ما اینقدر طولانی شدن؟ چرا غروب نمی کنن؟
برام دعا کن که صبور باشم...
محبوب من هیچوقت بابابزرگامو ندیدم...همیشه دلم یه بابابزرگی میخواست که دستشو بگیرم و باهاش برم پارک و پز خوش تیپیشو بدم! بابابزرگام هردوخوش تیپ بودن و هردو خیلی زود رفتن..قبل از اومدن من!
محبوب....چرا روزهای بد ما اینقدر طولانی شدن؟
من دلم به اندازه همه دنیا گرفته گلی جان....تو دیگه چرا؟ باورم نمیشه تو نتونی بخندی و مسخره بازی دربیاری؟؟؟؟
هیچ وقت باور نکن که من نتونم بخندم ... هر چقدر هم روزای ِ بد، گند و طولانی باشن... من ازشون قویتر و بزرگترم و باز هم می خندم ... مطمئن باش
سلام.با غزلی بروزم.با احترام دعوتید.....هر لحظه بخاطرت غزل می نوشم...منزل خودتانه راستی منم عاشق بابا بزرگمم و3 ساله که نیست کاش بووود
بابا بزرگ محبوب براش پذیرش آگاهی و صبر بخواه...
من بودم
سلام محبوب خوب...
خداوندش رحمت کن اد...
روزهای بد طاقت فرسای اند. اما نه طولانی رفیق ام. می گذرند و می بینی که چه کوتاه بودند. یقین کن دوست ام...
قربان ِ شما و این قلم ِ ادبی تان بروم
چون تو میگی یقین دارم که همین طوریه... می دونم که می گذرن ... می دونم
سلام عسیسم ..دخمل ناز تو محبوب ِ خودمونی؟![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/012.gif)
خاک بر مخم که نمیدونستم این وبلاگی که میخونم برا تو ِ
میشه من قربون شما برمو بر نگردم....؟
خدا نکنه ... اجازه بدین من قربون شما برم .. شما زحمتتون میشه
محبوب گلی من ؛ روز بد برای تو نیست که دختر. بزن توی گوشش بزار بره . روز تو باید خوب باشه. بابابزرگ این و در گوش زندگی گفته. زندگی هم قول و قرارشو با بابابزرگ گذاشته. حالا خودت می بینی.
چه خوب و پر انرژی و امیدوارکننده و روشن بود این کامنتت رفیق!
قربونت برم من
عجیب صبورن مامان بزرگا بابا بزرگا.
کاش ما هم صبر داشتن مثل اونها رو یا بگیریم
امان از دلگرفتگی مسری این روزها !
سلام محبوبم . خوبی نازنینم ؟
مرسی محبوب جان که هستی دلمو شاد کردی
من هیچ کدوم از پدر بزرگامو ندیدم ...
میگذره روزای بد ... صبور باش محبوب ... روزای خوب منتظرتن ...
محبوب جان چشمام برا دلت اشکی شد
حتی تصور نمی کردم یه تلفن یهویی از یه دوست ماه مثل تو اینقدر بتونه حال آدمو خوب کنه. بازم ممنون
سلام. با اوصاف یک خیابان خاص به روز شده ام. تشریف بیاورید دوری بزنید.
محبوب خوشبو و دوست داشتنی من. عکست و توی فیس بوک دیدم و ذوق کردم. موهای فرفری ت رو ریخته بودی دورت. لاغرتر شدی دخترک. داشتی به یه دنیای زیبا می خندیدی. مثل بچه ها که یه چیزی می بینن و می خندن که ما نمی بینیم..... هروقت تونستی بیا چت باهم حرف بزنیم. دلم تنگته.
- میگن اون دنیا میتونیم اونایی که دوستشون داشتیمو دوباره ببینیم...اگه فقط یه دلیل برای دوست داشتن باور وجود اون دنیا داشته باشم همینه...خدا کنه اون دنیا باز ببینیش...کنارش بشینی و برات حرف بزنه...کی میدونه محبوب؟...شاید حقیقت باشه...
- روزای بدمون طولانی نشدن...طاقت نسل ما کوتاه شده..مثل ایمانمون...بابا بزرگت جای دو سال آخر عمرش بیست سال هم نابینا بود حرفش همین بود...چون تعریف اونا از روز بد با ما فرق داشت...و همینطور تعریفشون از کوتاه بودن عمر روزای بد...
- الهی صبور باشی...الهی روزای بدت زودتر تموم بشن
محبوب جان یه روز بیا چت. کارت دارم عزیزم.
یک سلام عصر جمعه ای از یک آدم همیشه جمعه ای به یک خانم کولی محترم که متاسفانه چند وقتیه کلا رقصو کنار گذشته و زده توو فاز غم!...
حالت چطوره؟...بهتر شدی ایشالا؟
قربونت برم .... چقدر خوبه که یکی مثل تو حال آدمو عصر جمعه بپرسه ... خیلی خوبه ... هر چند الان عصر جمعه نیست که من این کامنت رو می خونم ... اما بهترین چیز اینه که صبح شنبه با کامنت یه دوست شروع بشه که حال آدمو می پرسه ...
دلم برات تنگ شده حمید ... خیلی زیاد...
ممنون ... خوبم ... خیلی بهترم .. هنوز هم می رقصم ... همیشه می رقصم مثل یه کولی ....
سلام گلی جون . نمیدونم کامنت من رو کی میخونی !اگه وقتی خوندی هنوز تولدی در کار باشه , بدون من به موقع اومدم دعوتت ها ! در هر حال , سهمیه کیکت محفوظه . بدو بیا ...